شاهنامه‌ای که جاجان در پی نوشتن آخرین برگ آن است، در انحصار خودش نیست

شاهنامه‌ای که جاجان در پی نوشتن آخرین برگ آن است، در انحصار خودش نیست. او تنها شاهد تاریخی داستان نیست. دیگران هم بخشی از شاهنامه‌ی داستانی او را نوشته‌اند و می‌نویسند. زنان نقش اصلی را دارند. اگر در شاهنامه‌ی فردوسی، رستم نقش محوری را بر عهده دارد، در شاهنامه‌ی جاجان، تکیه‌گاه روایت‌ها بر زنان پی‌ریزی شده. جاجان تمام نیروهای پنهان و آشکار خود را به‌کار گرفته تا زنان خاندان را از حاشیه به مرکز بیاورد. مردان در داستان او حضور دارند. اما مسئولیت اصلی و زنده‌ی داستان به عهده‌ی زنان است. مردان یا مرده‌اند مثل یحیی‌خان یاغی و کاتب یا نیستند و کسی نمی‌داند کجایند مثل یحیی. فصل‌های مکتوب قصه‌هایی که او نوشته از گذشته تا اکنون، هستند. برخی از آن‌ها را جاجان گفته و یحیی نوشته و برخی را هم یحیی به آن اضافه کرده. هر گوشه از شاهنامه‌ی جاجان بر دوش‌های زنی قرار گرفته. بخشی از آن میراث کاتب است و سرنوشت او و اصراری که بر نوشتن دارد در وصیت‌اش به جاجان و واگذاری بار سنگین امانت بر شانه‌های دختر. اگر جاجان را از داستان برداریم، کل داستان در خود فرومی‌ریزد. نگاهی نافذ و تیزبین دارد. به موقع می‌بیند و کشف می‌کند. کشف بزرگ او «بانو» است. مادر سوری. زنی ساکت و تنها. از بیرون که تماشایش می‌کنی یک زن پنجاه و چند ساله‌ و نگران است. یکی از نگرانی‌هایش آلرژی‌های تنفسی دخترش. سوری هم نمی‌تواند او را آن طور که هست ببیند. او را همان‌گونه که دیگران می‌شناسند می‌بیند: زنی نگران ظرف‌های نشسته، نگران رخت‌ چرک‌هایی که روی هم تلنبار شده‌اند، نگران هله‌خوری و دله‌خوری مشیری‌ها و مشکلات گوارشی آن‌ها، از سوپ خوردن‌شان تا خیار و نفخ‌شان و بادمجان‌خوری و استفراغیات‌شان و قرص و شربت‌شان. جاجان تنها کسی است که در پس همه‌ی این ظواهر نقش او را در پازل خانواده‌ی مشیر پیدا کرده است. سوری در آغاز داستان از نقش مقوایی بانو (مامانو) در خاندان مشیر بیزار است: «چرا «مامانوی» من باید برای تابلو خاندان مشیر مثل صفحه مقوایی باشد که سر پا نگهشان می‌دارد؟ صفحه‌ی مقوایی که زیر تکه‌های پازل گم می‌شود.» جاجان می‌گوید بانو را در شلوغی‌های سال‌های پنجاه و نه پیدا کرده. وقتی خانواده‌اش او را طرد کردند و اجازه ندادند بعد از آزادی از زندان به خانه برگردد: «شاید حکمتی در کار بود... تا بانو به خانه‌ و زندگی من راه پیدا کند و بشود عصای دستم، که اگر نبود شاید حالا زیر بار این همه مصیبت هفت کفن پوسانده بودم.» بانو می‌شود همسر رستم پسر جاجان! در شاهنامه‌ی جاجان رستم که پسرش باشد، هیچ نقشی ندارد. در حاشیه است. نقش اصلی و زیربنایی بر عهده‌ی بانوست.
سال‌ها پیش بود. کتابی خواندم با این عنوان یا مضمون: اگر شکسپیر خواهری داشت و خواهر او بود که آثار را می‌نوشت، آن‌ها چگونه از کار درمی‌آمدند. به طنز و مزاح نوشته شده بود. تصمیم جاجان اما جدی است. شاهنامه‌ای داستانی نوشته که فقط یک زن می‌تواند این گونه ببیند و بنویسد. تمام مختصات و شواهد داستان، تک‌تک، جزء به جزء و ترکیب و بافت کلی داستان و... همه و همه در محضر داستان گواهی می‌دهند که همه عناصر جنسی زنانه دارند. مثل تک‌تک اجزای اشعار فروغ، از تفکر و نگاه و بینش او گرفته تا زبانش، کلماتش و... زنان و زنانگی پایه‌ی دیگر داستان که شانه به شانه‌ی تفکر و بینش تاریخی نویسنده حرکت می‌کند.
لکه‌ی سرخ کمرنگ
دغدغه‌ها و دلهره‌های تاریخی ـ اجتماعی با تجربه‌های پر هراس و پیچیده‌ی زنانه درهم می‌آمیزند و لحظه‌هایی خاص و قابل تأمل را می‌سازند. از عشق و خیانت گرفته تا بازی‌های کودکانه و رویا و رازهای کودکانی که با هم بازی می‌کنند، تا آن لکه‌ی سرخ کمرنگ و تغییرات پر تنش و پر هیجانش. عادت کرده‌ایم یا عادت‌مان داده‌اند که نمی‌توان این‌ها را کنار هم نشاند. بودن یکی نبودن دیگری است. از هم بیگانه‌اند. نگاه و زبان راوی پر از پیچ و تاب‌های زنانگی است. رویکرد اجتماعی، تاریخی و فرهنگی‌اش سبب نشده تا با خودش بیگانه باشد. رمان تلفیقی است طبیعی از همه چیز. مثل خود زندگی.

کانال انجمن ماتیکان داستان
https://telegram.me/matikandastan