📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
یکی از خطوط اصلی رمان، از آغاز تا پایان عشق است. عشق یحیی و سوری از کودکی
یکی از خطوط اصلی رمان، از آغاز تا پایان عشق است. عشق یحیی و سوری از کودکی. و جداسازی آنها توسط بزرگترها با ترویج و جا انداختن دروغی بزرگ که یحیی (پسر عمه زری) به خاطر خوردن شیر مادر سوری، برادر رضاعی او محسوب میشود. و عشقشان غیرمجاز. دروغی که جاجان هم در آن نقش دارد. در بخشی دیگر، داستان به سراغ لکه کمرنگ سرخ میرود. لکهای که زندگی زن را زیر و رو میکند. کسی عادت ندارد به سراغ این لکه برود و از بحرانها و رازهایش بگوید: «نمیشد از آن لکهی سرخ کمرنگ با کسی حرف زد... دارم خفه میشوم... مگر میشود از یک گلولهی بزرگ برف که توی دل آدم میچرخد و رو به پایین فشار میآورد و لکهای که بیخبر پیدایش میشود با کسی حرف زد؟ ... تا من بتوانم بیدردسر خودم را برسانم به اتاقم، برسانم به مادر تا بگوید با این لکهی سرخ لعنتی چه کار باید کرد؟» تا پیش از این لکهی سرخ همه چیز عادی بود. یحیی و سوری میتوانستند با هم بازی کنند. سوری میتوانست برای یحیی انشاهایش را بنویسد و بشود «قهرمان بزرگ» یحیی. تا پیش از این لکهی سرخ، آنها میتوانستند راز یا رویای مشترک داشته باشند: «... دلم میخواهد دست بکنم توی دلم و آن گلولهی بزرگ برف را که هی میچرخد و آب میشود و ذره ذره نشت میکند، بیرون بکشم. دلم میخواهد به مادر بگویم من از توالت ته باغ میترسم. بگویم از «چیزی» که حرفش را میزند بدم میآید. دلم میخواهد مامانو خیالم را جمع کند و بگوید من عوض نشدهام. بگوید همه چیز مثل قبل از دیدن آن لکهی سرخ کمرنگ لعنتی است...»
نویسنده نشان داده و اثبات کرده که گوشهها و اجزایِ مختلف زندگی را میبیند و میشناسد. همان قدر دستهای جزغاله شدهی کاتب و سرنوشتش را میشناسد، که عشق را، که خیانت را و آن لکهی سرخ را، همانگونه که کابوسهای جاجان و شب مصیبتاش را و کابوسهای تلخ و سیاه آن زن ناشناس را بر کف سرد سلول سیمانی. نویسنده با همان ظرافت و نگاه تیزی که لکهی سرخ و تغییراتش را پی میگیرد، رنجهای بیپایان زنی را در یادداشتهای بیصاحب میبیند و به روایت درمیآورد. زنی پنجاه و چند ساله که تمام عمر در پس پردهی سکوت پنهان شده و نمیخواهد با نوشتن و حرف زدن و وارد شدن به چرخهی داستان عریان شود. از عریان شدن میهراسد: «آدمی که سالهاست حرف نزده، سالهاست خودش را پشت زندگی دیگران و کار دیگران پنهان کرده، حالا چطور دهن باز کند و از خودش بگوید. خیال میکنم گلویم زنگ زده... حرف زدن من چیزی است شبیه عریان شدن، عریان شدن زنی پنجاه و چند ساله جلو چشمهایی که زل زدهاند به او. چه میبینند؟ پوستی چروکیده و پر از لک و پیس روی استخوانهایی کج و کوله و توخالی... از من نخواه بین عریان شدن و دروغ گفتن یکی را انتخاب کنم. عریان شدن من دریدن پردههایی است که بعضی روی کارهای خودشان کشیدهاند. این پردهدری برای هیچ کس فایده ندارد.. بگذار به یاد نیاوریم. بگذار به آن فکر نکنیم. بگذار زندگی همین طوری که هست بگذرد، به قول تو تو راکد... ساکن... مردابی...»
مینویسم، مینویسم
هر گوشه از داستان را که میکاویم، میرسیم به جدال اصلی، که رمان بر آن بنا شده. بنویسم یا ننویسم. بنویسیم تا به یاد بیاوریم، تا بماند یا ننویسیم تا زندگی بگذرد. تا پردهها دریده نشوند، تا موهبت فراموشی سایه سرمان باشد و همچنان زندگی کنیم. نویسنده پاسخی به این جدال درونی و بیرونی نمیدهد. میگذارد تا همه جا حی و حاضر باشد. زنها با همهی کابوسهایشان به چرخهی داستان وارد شدهاند. نویسنده هم مثل سوری، مثل یحیی، مثل بانو، مثل زن سلول سیمانی، صدای جاجان را شنیده و برگهایی از شاهنامهی داستانی خودش را نوشته.
نویسنده هم زنی پنجاه و چند ساله است. متولد 1338 است. گلویش اما زنگ نزده. مثل زن پنجاه و چند سالهی داستان از عریان شدن نترسیده. مثل جاجان تصمیم گرفته که باشد. مثل سوری بماند و در متن کشاکش صداها و پرسشِ «بنویسم یا ننویسم»، بنویسد. از همین تردیدها هم بنویسد. کلاغی غار میکشد. دلش هری میریزد پایین... او مینویسد. کلاغهای مرده از آسمان فرومیریزند. چشمهایش را باز میکند... یحیی نیست. صدایش از سردخانه میآید... او مینویسد. میرزای خوشنویس که زانو میزند کنار منقل، برادرش که در آتش میدمد... او مینویسد. وقتی جاجان در رختخواب مرگ دراز میکشد و میخواهد برود و ناگهان زنگ در بهصدا درمیآید... او مینویسد. وقتی کسی پشت در است و آمده تا بگوید یحیی... سردخانه منتظر ماست... او مینویسد. وقتی چشمهای یحیی از پشت مکعب یخزده زل زدهاند به او... باز هم او مینویسد... مثل جان کندن هزار بارهی زائوست بر خشت و خاکستر... اما بنویس! مینویسم... مینویسم و خون از سر انگشتهام بیرون میزند...
منبع: "مجله زنان"
کانال انجمن ماتیکان داستان
https://telegram.me/matikandastan