📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
هایی از رمان «هستی». نوشته: فرهاد حسن زاده.. بابا دایی جمشید را دوست نداشت
https://telegram.me/angomanedastan
بخش هایی از رمان "هستی"
نوشته :فرهاد حسن زاده
بابا دايي جمشيد را دوست نداشت. هميشه پشت سرش حرف ميزد و غُرغُر ميكرد. تو دلم گفتم: كاشكي دايي جمشيد از توي آينهاش ما را ميديد و سوار ميكرد و ميبرد خانه. بعد جواب خودم را دادم: دلت خوشه. اصلاً مگر موتور دايي جمشيد آينه داشت؟ آينه كه نداشت، هيچ؛ بيشتر موقعها يك جعبة بزرگ چوبي ميگذاشت ترك موتورش. جعبهاي كه توش پر از كيك يا باقلوا بود. شغلش همين بود. بردن كيك و باقلوا براي سينماها و دكهها و مغازههاي آبميوه فروشي. گرسنهام بود و دلم براي خوردن يكي از آن باقلواهاي دارچيني لك زده بود. باقلواهايي كه سفارشي بود و به قول دايي جمشيد تا مغز استخوانش پخته بود.
تو اين فكرها بودم كه يك مسافر ديگر هم از راه رسيد و ظرفيت قابلمه تكميل شد. راننده هم سوار شد و كليدش را چرخاند و استارت زد. سر حلقة كليدهايش هم عروسك كوچولويي تكان تكان ميخورد. چه علاقهاي به عروسك داشت! نيمرخش را ديدم كه خيس عرق بود و لُنگي انداخته بود دور گردن درازش. گردنش عينهو تنة درختِ بيعار(1) بود. قهوهاي و رگه رگهاي. از گوشة چشم ديدم كه او هم نگاهم ميكند. ميدانستم الان است كه بپرسد: «دستت چي شده؟ عامو.» ميدانستم ديگر. همة بزرگترها اين طوري بودند. سال قبلش كه سرم شكسته بود جواب صد نفر را دادم. از معلم و مدير مدرسه گرفته تا همسايه و نانوايي و سُپور شهرداري. به مامان گفتم: «خسته شدم بسكه جواب فضولهاي دادُم.» گفت: «بازي اشكنك داره، سر شكستنك داره.» گفتم: «اشكنك و سرشكستنك يه طرف، جواب اين و اون هم يه طرف. دومي بدتره به خدا.»
همانطور كه فكر ميكردم، شد. راننده پرسيد: «چه بلايي سر خودت آوردي، عامو!»
عامو را خيلي غليظ گفت. تو شهر ما نصف مردم عامو بودند و نصف ديگرش خاله. هر كس هرچه ميخواست بگويد يك عمو يا خاله ميچسباند اول يا آخر حرفش. دوست نداشتم جواب بدهم. سرم را چرخاندم طرف پنجره و پيادهرو را نگاه كردم. صدايش را شنيدم: «پس زبونته هم موش خورده!»
بدم ميآمد از اين حرفها و سؤالها. بابا جوابش را داد: «كاشكي خودشه موش ميخورد عامو. فوتبال هم واسه ما شده مكافات، اومده قيچي برگردون بزنه، افتاده رو دستش و استخون بازوش ترك ورداشته.»
راننده خنديد و سرش را تكان داد.
عيبي نداره عامو. بچهان. بزرگ ميشه يادش ميره
خو بچگي تو سرش بخوره. از كار و زندگي افتادم. ولك، ميدوني بنده الان بايد كجا باشم؟
نه، از كجا بدونم. علم غيب دارم؟
بايد تو دريا باشم.
كارِت چيه؟ ماهيگيري؟
نه ولك ماهيگيري هم شد كار؟ بنده تو نفتكش كار ميكنم. نفتكشِ اروند.
«ها...! ائي نفتكش گندهه؟ عجب غوليه بدمصب! كجا ميخواستين برين؟»
ژاپن. بار زده بوديم برا ژاپن. ولي خب، نشد كه برُم. ائي بچه اسيرُم كرد. كشتي كه منتظر يه نفر نميمونه. امروز صبح زود راه افتاد و نتونستم برم. همهاش به خاطر ائي ادبار.
با دستش كه دور گردنم بود خواباند توي گوشم. آخم رفت هوا و خجالت كشيدم. درد بدي داشت. يكي از مسافرها از عقب گفت: عامو نزنش. كوتاه بيا.
راننده بابا را دلداري داد: عيبي نداره. لابد خيريتي داشته كه نتونستي بري. سفر بعد ايشالله.
بابا نچ كرد و لُنديد: برو عامو! مو ديگه اخراج شدم
راننده دست بردار نبود. جواب تمام سئوالهاي عالم را ميخواست بداند: حالا چرا مادرش نياوردش اسپيتال؟
بابا سيگاري در آورد كه روشن كند :اي آقا! مكافات بنده كه يكي دوتا نيست. مادرش پا به ماهه. يكي بايد همين روزها خودشه ببره اسپيتال. نعلت به ائي شانس.
دود سيگار بابا نفسم را بند آورد. جلوي سرفهام را گرفتم. توي دستاندازهاي خيابان عروسك زير آينه ميرقصيد و تكان تكان ميخورد. راننده گفت: «پسرا همينجوريان ديگه. تُخس و شيطون و فضول. مو خودم سه تا دختر دارُم. اگه بگي صدا ازشون در مياد، نمياد. عين ائي عروسكن، ملوس و بي سروصدا. هميشه به عيال ميگم كاش خدا يه پسر به مو ميداد، ولي تخس و فضول و شيطون...»
بابا پيچيد وسط حرفش: چي ميگي مرد حسابي! ائي كه بغل دستم نشسته دختره.
بووووووي! راس ميگي؟!
دروغم چيه!
چشمهاي راننده قلنبه شد و خيره شد به من. نميدانم چقدر تعجب داشت كه نزديك بود بكوبد به ماشين جلويي. لبش از تعجب و خنده عينهو شكلاتِ گرما ديده كش آمد و گفت: «جداً؟! ائي... ائي... دُم بريده... دختره؟... اي ول! مو فكر كردم پسره كه رفته فوتبال وكار دست خودش داده...»
پچپچ و زمزمة مسافرهاي پشتي را حس ميكردم. بابا پوزخند زد: نه عامو، ائي طور نگاش نكن. دختر بنده مُدلش با همة دختراي ائي شهر فرق داره
راننده كه هنوز چشمهايش از تعجب گرد بود، ذوقزده دستش را از روي دنده برداشت و به طرفم دراز كرد و گفت: خوشبختُم. خيلي از آشناييتون خوشبختُم