یرمرد با نفرت از او دور شد. روز دیگر نزد سینیورای تنومندی، زن نقاش، رفت

یرمرد با نفرت از او دور شد. روز دیگر نزد سینیورای تنومندی، زن نقاش، رفت. خانم در باغ بود، لباس خیلی بلندی از یک جنس سفید شفاف پوشیده و در ننوئی دراز کشیده بود و چشمهای آبیش با عصبانیت به آسمان آبی خیره بود.

به زبان ایتالیائی شکسته بسته ای گفت: این مردها را به زندان انداخته اند.
پاهای مرد لرزید، انگار با ضربه ای محکم به سر جزیره زده اند. با اینحال خودش را جمع و جور کرد و پرسید: شاید چیزی دزدیده اند یا آدم کشته اند، دهان؟
- نه خیلی ساده اینها سوسیالیست هستند.
- سوسیالیست دیگر چیه؟
سینیورا با صدای آدمی که دارد از حال می رود گفت:"بابا، این یک حرف سیاسی است." و چشمهایش را بست.
چککو می دانست که خارجیها احمقند حتی از "کالابریا"ئیها هم احمقترند اما آرزو کرد ای کاش حقیقت کار بچه هایش را می دانست این بود که مدت درازی کنار سینیورا ایستاد و منتظر ماند تا چشمهای درشت و بیحالش را باز کند و وقتی آخر سر باز کرد پیرمرد در حالیکه با انگشت به کارت اشاره می کرد پرسید:
- این چیز شرافتمندانه است؟
زن با بیزاری جواب داد: نمی دانم، این سیاسی است. برایت گفتم، نمی فهمی؟
نه، نمی فهمید. سیاست چیزی بود که کشیشها و مردان ثروتمند رم به کار می بردند تا فقیرها را مجبور کنند مالیات بیشتری بدهند، در صورتیکه پسران از کارگر بودند و در آمریکا زندگی می کردند و بچه های خوبی هم بودند. چه کارشان به سیاست؟
عکس پسرهایش را در دستش گرفت و تمام شب بیدار ماند. در روشنائی مهتاب خیلی تیره و تار به نظر می رسیدند و اندیشه های پیرمرد از آن هم تیره تر.
صبح تصمیم گرفت برود و از کشیش بپرسد. مرد که جبه سیاهی پوشیده بود تند و کوتاه گفت: سوسیالیستها آدمهائی هستند که مشیت خدا را انکار می کنند. همین برایت کافی است.
و همینکه پیرمرد برگشت که برود کشیش با قیافه عبوستر اضافه کرد که: باید خجالت بکشی که با این سن و سال دنبال این جور چیزها افتاده ای.
چککو پیش خود گفت: چه خوب شد عکس را نشانش ندادم.
چند روزی گذشت. پیرمرد پیش سلمانی که مرد خودساز کله پوکی بود و از چاقی به الاغ جوانی شباهت داشت رفت. مردم می گفتند که به خاطر پول و پاتال آمریکائی که ظاهراً برای لذت بردن از مناظر اما در حقیقت برای ماجراهای عاشقانه با پسرهای فقیر به جزیره می آمدند سروسری دارد. این مرد شرور وقتی زیرنویس را خواند گونه هایش از شادی گل انداخت: اوه، خدا! آرتور و انریکو، دوستان من! بت تبریک می گویم بابا. با همه قلبم، به تو و خودم! حالا دو تا هموطن مشهور دیگر دارم. این باعث افتخار نیست؟
پیرمرد او را به خود آورد: این زبان احمقت را ببر ببینیم!
اما سلمانی دستهایش را تکان می داد و فریاد می زد: عالیست!
پیرمرد با اصرار پرسید: اینجا از آنها چی نوشته اند؟
- من نمی توانم بخوانم اما خاطر جمع هستم که عین حقیقت است. اگر راستش را بگویند فقیرها واقعاً قهرمانهای بزرگی هستند.
چککو پیره گفت:"ترو خدا جلو زبانت را بگیر! و در حالیکه کفشهای چوبی اش را به شدت روی سنگها تاراق توروق می کرد راه افتاد. پیش سینیور روسی رفت که می گفتند آدم مهربان و شریفی است. وارد شد و کنار تختخوابی که سینیور رویش دراز کشیده بود و داشت می مرد نشست و پرسید: توی اینجا از این پسرها چی نوشته اند؟
روس چشمهایش را که از بیماری پژمرده و غمناک بود تنگ کرد و زیرنویس کارت را با صدای نزاری خواند و لبخند گرمی صورتش را روشن کرد.
پیرمرد گفت: سینیور می بینی که من خیلی پیر شده ام و همین روزها پیش خداوند می روم. وقتی حضرت مریم ازم بپرسد چه به سر بچه هایم آورده ام باید عین حقیقت را بگویم. اینها بچه های من هستند اما نمی فهمم چه کار کرده اند و چرا زندانی شده اند.
روس به طور جدی بش توصیه کرد که: می توانی به حضرت مریم بگوئی بچه هایت فرمان اساسی پسرش را خوب درک کردند: همسایه شان را واقعاً دوست داشتند.
پیرمرد حرفهای مرد روس را باور کرد چون دروغ را نمی توان با زبان ساده گفت، دروغ احتیاج به کلمات قشنگ و عبارتهای بدیع دارد بعد دست کوچک و نرم بیمار را فشرد.
- پس باعث سر افکندگی نیست که زندانی شده اند؟
روس گفت: نه. می دانی، ثروتمندها را فقط موقعی به زندان می اندازند که آنقدر زشتکاری کرده باشند که دیگر نشود زیر جلی درش کرد، اما فقیرها را به محض آنکه آرزوی زندگی بهتری بکنند. بگذار بگویم که پدر خوشبختی هستی.
مدت درازی با چککو صحبت کرد و با صدای ضعیف و نازکش به او گفت که چطور مردم شریف جهان تکاپو می کنند به فقر و حماقت غالب شوند و همه پلیدیها از حماقت و فقر به وجود می آید.
خورشید مانند گل آتش در آسمان می سوزد و گرد طلائی نورش را به صخره های خاکستری می باشد و از هر شکاف سنگی دست زندگی به خورشید دراز می شود: علف سبز و گلهائی که مانند آسمان آبی اند. شراره های طلائی خورشید برق می زنند و در قطره های آماس کرده شبنم بلوری نابود می شوند.
پیرمرد همانطور که به موجودات دور و بر ک