ه آفتاب زندگی بخش را سر می‌کشند نگاه می‌کند و آواز پرندگان را که سرگرم ساختن آشیانه خویشند می‌شنود، به فکر بچه هایش، پسرانش، است ک

ه آفتاب زندگی بخش را سر می کشند نگاه می کند و آواز پرندگان را که سرگرم ساختن آشیانه خویشند می شنود، به فکر بچه هایش، پسرانش، است که آن طرف اقیانوس در شهر بزرگی پشت میله ها نشسته اند، و فکر می کند که زندان چقدر به سلامت آنها ضرر دارد. بچه های بیچاره...
اما وقتی یادش می افتد که به خاطر شرافت، که پدرشان همه عمر با آن زندگی کرده. زندانی شده اند، خوشحال می شود و صورت برنجی اش به لبخند مغرورانه ای باز می شود.
- زمین پر حاصل است، بشر فقیر است. خورشید مهربان است، بشر ستمکار است، همه عمرم در فکر این چیزها بودم و با اینکه از این بابت با آنها حرفی نزده ام فکرهایم را درک کرده اند. هفته ای شش دلار می شود چهل لیر. اوهو! اما آنها می گویند این پول کم است و بیست و پنج هزار نفر دیگر هم مثل آنها. البته برای کسانی که می خواهد بهتر زندگی کند خیلی کم است...
مطمئن است عقایدی که در دلش پرورانده ات در جسم بچه هایش شکوفه کرده اند و از این واقعیت بسیار به خود می بالد اما چون می داند انسان افسانه هائی را که خودش روزهائی به هم بافته خیلی کم باور می کند فکرهایش را در دل نگه می دارد.
با اینحال گاهی قلب پیر و بزرگش از فکر آینده بچه هایش لبریز می شود، آنوقت پشت خسته اش را راست می کند و نفسهای عمیقی می کشد و باقی مانده نیرویش را جمع می کند و با صدای بلند به دریا و به جائی که بچه هایش هستند فریاد می زند:! Val-o-o جرأت!
خورشید که از آبهای عمیق دریا بالا می رود. می خندد و مردانی که در تاکستانهای بالا کار می کنند صدای پیرمرد را برمی گردانند:Val-o-o!


Telegram.me/anjomane_dastani_rahtaab