📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
«خروج داستان زنان از حصار خانگی». بنویسیم یا ننویسیم
"خروج داستان زنان از حصار خانگی"
نقد زری نعیمی بر رمان "بوی برف"/ نوشتۀ شهلا شهابیان/ انتشارات ققنوس/ چاپ اول، پاییز 93
بنویسیم یا ننویسیم
کاتب میگوید: «بنویس! بنویس مصیبتنامهی این خاک به توبرهکشیده را، که در تاریخ دوّارش بماند.» کاتب (میرزا ابوالقاسم خان خوشنویس نونقی) پدر جاجان است. جاجان (عزیزه خانم) مادربزرگ سوری (راوی) و یحیی (پسرعمه زری) است. میرزا ابوالقاسم خان نونقی کاتب دیوانخانهی حکومتی ایالت خراسان است. گفته است به جاجان: «بنویس! بنویس تا بماند!» کلمات هجوم میآورند. کابوسها مثل کلاغهای مرده از آسمان فرومیریزند. مردگان همه جا هستند. گوشه گوشههای زندگی را اشغال کردهاند. جنازهی صدرا زیر درختهای پرتقال و کیوی دفن شده. جنازهی یحیی در سردخانه. جنازهی یحیی خان مشیر (همسر جاجان) بدون سر، میان کوهها. میراث کاتب رسیده به جاجان. و جاجان آن را گذاشته بر دوشهای یحیی. یحیی نیست. میراثِ نوشتنِ تاریخ دوّار روی دوشهای سوری (راوی) ـ نوهی جاجان ـ قرار گرفته است.
سوری سرگردان، بلاتکلیف و هاج و واج در میان کلمات و صداها غوطه میخورد. هر کدام از آنها او را به سمتی میکشانند. مثل آن دو کامیون یشمی و آن سرباز و آن میدان و شهریور 1320. میرزا ابوالقاسم دستهای سوختهاش را روی گوشهای او میگذارد و میگوید: «بنویس! بنویس تا بماند!» سوری میداند، اگر بنویسد، اگر از میراث شوم خاندان مشیر بنویسد، سرنوشتی همچون کاتب، یحیی و بانو خواهد داشت. صداها او را از هر طرف میکشند. او دارد کش میآید و کش میآید. مثل بدن آن سرباز بسته شده به دو کامیون. بنویسد تا بوی گوشت سوخته تا بوی خون دست از سرش و زندگیش برندارد؟ یا ننویسد تا میراث شوم این تاریخ دوار زیر خروارها خاک دفن شود؟ بنویسد تا به یاد بیاورد یا ننویسد و همه چیز را فراموش کند. کامیونها حرکت میکنند. بدن سرباز کشیده میشود. و کشیده میشود. صداها سوری را میکشند، از دو سو. او را هم مثل سرباز به دو کامیون بستهاند.
صدای «آنها» میآید. آنها به میرزا ابوالقاسم گفتند بنویس! یا آن گونه که ما میخواهیم، یا تیغ یا آتش. میرزا ابوالقاسم، خوشنویس بود. میتوانست بگوید من فقط خوش مینویسم. چه فرقی میکند، آن چه را «آنها» میخواهند مینویسم. مینویسم تا هیچ نماند تا فراموش شود تاریخ این خاک. وقتی نوشتن این همه سخت و جانفرساست که او میگوید، پس چرا باید نوشت: «مثل جان کندن هزار بارهی زائوست بر خشت و خاکستر.» دردی که کاتب از آن نوشته، یکبارش هم غیرقابل تحمل است چه رسد به هزاره بارهاش، آن هم بر خشت و خاکستر.
بنویسم یا ننویسم؟ جاجان میگوید: «بنویس! بنویس آخرین برگ شاهنامه را.» جاجان میپندارد با نوشتن آخرین برگ شاهنامهای که او روایتش میکند، همه چیز تمام میشود. جاجان فکر میکند اگر همهی تاریخ فشردهای را که در ذهن اوست بنویسد، از پدرش و بوی دستهای سوخته و شهریور 1320 و آن سرباز و همسر یاغیاش یحییخان بزرگ، تمام میشود. سوری میداند. میداند که قصهها وقتی آغاز شوند دیگر تمام نمیشوند: «هر چه جلوتر میروم بیشتر مطمئن میشوم که قصهها هرگز تمام نمیشوند. ما را گول میزنند، بازیمان میدهند و یک روز ناگهان با شکل و شمایل جدید ظاهر میشوند و ما سادهدلانه باور میکنیم که داریم قصهی تازهای میشنویم... قصهها فقط کش میآیند.» مثل آن دو کامیون یشمی. در میدان شهرداری. بدنی که کش میآید. بنویسم یا ننویسم. چرا جاجان نگذاشت که ندانیم؟ چرا آخرین برگ شاهنامه را کش داد؟ چرا قصهاش را در گوش یحیی (پسر عمه زری) گفت؟ چرا گفت تا او فصل به فصل کتابش را بنویسد. بنویسد تا غیب شود؟
حبس روایتها
و حالا من همان جا ایستادهام که کاتب، که جاجان، که یحیی. فصلهای کتاب را کنار هم میچینم. جاهای خالی را میگردم و پیدا میکنم: «کلاغی غار میکشد ... دلم هری میریزد... چشمهایم را باز میکنم... یحیی نیست... پدر جاجان هست، دستهای کهنهپیچاش را میگذارد روی گوشهام. دستهاش بوی جزغاله میدهند. میگوید نباید صدای ضجهی سربازِمیدان شهرداری رشت را بشنوم... سرباز را از دو پا بستهاند به کامیون یشمی رنگ ارتش و مردم لالِلال فقط نگاه میکنند...» بنویسم یا ننویسم؟
کانال انجمن ماتیکان داستان
https://telegram.me/matikandastan