بنویسم یا ننویسم. مگر فراموشی بهتر نیست؟ مگر بی‌خبری مفیدتر نیست

بنویسم یا ننویسم. مگر فراموشی بهتر نیست؟ مگر بی‌خبری مفیدتر نیست. مگر نادانی آرامش‌بخش نیست؟ پس چرا بنویسم؟ چرا بنویسم تا کش بیایم؟ تا قصه‌ها کش بیایند؟ از آن سرباز میدان شهرداری رشت تا جاجان،‌ تا بانو، تا یحیی که در سردخانه خوابیده است. سال‌ها پیش مصطفی مستور در داستان‌هایش در ستایش جهل نوشت و تقدس جهل و نسیان. در یکی از راویاتش گفت چه قدر خوب بودند مغول‌ها. آمدند و آتش زدند به کتاب‌ها و کتاب‌خانه‌ها. اگر کتاب‌ها نبودند، اگر قصه‌ها ادامه پیدا نمی‌کردند دیگر بدن سرباز این همه کش نمی‌آمد تا از هم پاره شود. مثل سوری که صداها، کلمات و قصه‌ها او را از هر طرف می‌کِشند و می‌کشند: «عصر روز بیست و چهارم شهریور سال 1320 هجری شمسی است. دو کامیون پشت به هم راه می‌افتند. از هم فاصله می‌گیرند. خط دردی از میانه‌ی بدنم، از بین دو کشاله‌ی ران‌هام شروع می‌شود، خودش را بالا می‌کشد، ‌من از دو سو کشیده می‌شوم، کش می‌آیم... کش می‌آیم... کش می‌آیم... آن قدر که جر می‌خورم. دوپاره می‌شوم. دست و پای چپ و نیمی از شانه یک طرف، دست و پای راست و سر طرف دیگر. از خواب می‌پرم... نه... درست نمی‌دانم... شاید هم به خواب می‌روم که هی کلاغ مرده می‌بینم که از آسمان می‌ریزد زمین!»
بنویسم یا ننویسم؟ وقتی تاریخ را «آن‌ها» می‌نویسند آن گونه که می‌خواهند، قطعه‌هایی را که نمی‌خواهند برمی‌دارند، قطعه‌هایی را که دوست دارند می‌گذارند، کاتب، جاجان و یحیی پناه می‌آورند به داستان تا قصه‌های به خواب رفته و فراموش شده را بیدار کنند. این‌ها، «آن‌ها» نیستند. این‌ها نه تیغ دارند نه آتش نه کامیون. «آن‌ها» همه چیز را با هم دارند. «این‌ها» فقط یک قلم دارند. پس به جای تاریخ، «رمان» می‌نویسند. حالا سوری در مرکز رمان نشسته است. بنویسد یا ننویسد؟ صداهایی نه از جنس جاجان، او را می‌خوانند که ننویسد. ننویسد تا میراث شوم مصیبت‌نامه‌نویسی از این خاندان رخت برکشد. عمه پری می‌گوید: «ننویس! ننویس!» او ادامه می‌دهد: «آدم که هی از مرده حرف بزند خاک خبرش می‌کند. غضب می‌کند و شب به خواب آدم می‌آید. دهن روی دهن آدم می‌گذارد و آن قدر توی چالِ نفس آدم «ها» می‌کند تا روح او را فاسد کند. آن وقت آدم سوایی و وهم‌زده می‌شود.
بنویسم یا ننویسم؟ گردونه هم‌چنان می‌چرخد. دکتر سوری به او می‌گوید: «بنویس! خانم مشیر. بنویس. آن هم بی‌قید و بند.» سوری هم‌چنان کش می‌آید. گردونه هم‌چنان می‌چرخد. دکتر باز هم می‌گوید: «نوشتن یعنی رهایی. یعنی روبه‌رو شدن با واقعیت‌ها. یعنی فرار نکردن.» قید و بندها در برابر روایت سوری قد می‌کشند. از هر طرف که می‌رود دیواری جلویش سبز می‌شود. دیوارها روایت را حبس می‌کنند. صداها قطع نمی‌شوند. صدای یغما (نامزد نادلخواه سوری) می‌آید. یغما روزگاری دوست و همبازی یحیی بوده. همان کسی که سوری را از یحیی گرفته. همان کسی که یحیی را فرستاده یک جای دور تا نباشد. یغما در گوشه‌ای از روایت اعتراف می‌کند که سوری را مثل یک اسباب‌بازی از چنگ یحیی بیرون کشیده تا: «وقتی که با زبانی الکن و تکه پاره حالی‌ام می‌کند که به نظر او (یغما) من (سوری) فقط اسباب‌بازی‌ای بوده‌ام که از چنگ یحیی بیرون کشیده تا آن پسر پر فیس و افاده را بشکند.»
بنویسم یا ننویسم؟ صدای یغما می‌آید. سوری کشیده می‌شود: «ننویس! از هر جا و هر کسی که شروع می‌کنیم به حرف زدن آخرش می‌رسیم به یک مشت استخوان!» یغما اصرار دارد بر فراموشی مردگان و استخوان‌ها. یغما فرزند مادر و پدری است که روزگاری یاغی بوده‌اند. سوری این گونه از آن‌ها می‌نویسد: «من از وقتی که دارم خاطرات مادربزرگم را می‌نویسم عوض شده‌ام، یاغی شده‌ام مثل پدر و مادر یغما در جوانی‌شان که می‌خواستند دنیا را کُن فیکون کنند اما نتوانستند و پسرشان مجبور شد تاوان بی‌کاری و ناداری آن‌ها را پس بدهد.» یحیی و یغما از یک نسل‌اند. مثل میرزا ابوالقاسم کاتب و برادرش. یکی دست‌هایش بر آتش گذاشته می‌شود و برادر دیگر آتش می‌آورد و در آتش می‌دمد. روایت جاجان به تاریخ برمی‌گردد. به هابیل و قابیل به رستم و شغاد به کاتب و برادرش، به یحیی خان و صدرا و یحیی و یغما. یحیی می‌خواهد بنویسد. همان‌گونه که کاتب و جاجان نوشتند. نه فقط قصه‌های آن‌ها را، که قصه‌ها و کابوس‌هایی که خودش دیده و تجربه کرده. از سال 59 که قنداقش را پشت در خانه‌ی مشیر گذاشتند و او شد بچه‌ی نداشته‌ی عمه زری. دختر جاجان تا بیست و چهار شهریور 1390. یغما از کاتب و دست‌هایش بیزار است: «گفتم ننویس. گفتم از مرده‌ها ننویس. اما گوش نکردی. اصلاً چرا فکر می‌کنی باید اون یارو با دست‌های جزغاله‌اش الگوی من باشد؟»
فلسفه‌ی نوشتن

کانال انجمن ماتیکان داستان
https://telegram.me/matikandastan