📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
از کتاب «آخرین شاهدان (یکصد قصهی غیر کودکانه)». سوتلانا الکسیه ویچ، برندهی نوبل ادبیات سال ۲۰۱۵
از کتاب «آخرین شاهدان (یکصد قصهی غیر کودکانه)»
سوتلانا الکسیه ویچ ، برنده ی نوبل ادبیات سال 2015
برگردان: شیوا فرهمند راد
[ترجمه از سوئدی و روسی به موازات هم]
«نمیتوانستم به نامم عادت کنم...»
لنا کراوچنکو، هفتساله، اکنون حسابدار
من البته هیچ چیز دربارهی مرگ نمیدانستم... هیچکس وقت نکردهبود برایم توضیح بدهد، اما ناگهان دیدمش...
وقتیکه رگبار گلولهها از یک هواپیما میبارند، احساس میکنی که همهشان یکراست بهطرف تو پرواز میکنند. بهطرف تو میآیند. من التماس کردم: «مامان جون، بخواب روی من...» او روی من خوابید، و من دیگر هیچ چیز نمیدیدم و هیچ چیز نمیشنیدم.
وحشتناکترین چیز از دست رفتن مادر بود... زن جوانی را دیدم که کشته شدهبود، و یک بچه داشت همینطور پستان او را میمکید. پیدا بود که زن همان لحظه کشته شدهبود. بچه حتی گریه نمیکرد. و من کنارشان نشستهبودم...
مادرم نباید از دستم میرفت... مادر تمام مدت دستم را گرفتهبود و دست به سرم میکشید: «همه چیز درست میشه. همه چیز درست میشه.»
سوار یک جور ماشینی بودیم. سطلهایی روی سر همه بچهها گذاشتهبودند. من حرفهای مادرم را گوش نمیدادم...
بعدش یادم است که ما را در یک ستون میبردند... و آنجا مادرم را از من گرفتند... من دستهایش را گرفتم، به دامن پیراهن اطلسی که پوشیدهبود چنگ زدم. او به افتخار جنگ این لباس را نپوشیدهبود. لباس مهمانیاش بود. بهترین لباسی بود که داشت. ول نمیکردم... گریه میکردم... اما یک فاشیست اول با مسلسلاش هلم داد، بعد که زمین خوردم با چکمهاش لگدی به من زد... زنی بلندم کرد. و بعد یکهو آن زن و من سوار یک واگون راه آهن بودیم. به کجا میرفتیم؟ او مرا «آنای کوچولو» مینامید... اما من خیال میکردم که نامم چیز دیگری بود... یک جورهایی یادم میآمد که نام دیگری داشتم، اما چی بود؟ یادم نمیآمد. از ترس... از ترس اینکه مادرم را از من گرفتهبودند... کجا داشتیم میرفتیم؟ بهگمانم از حرفزدنهای بزرگترها با هم دستگیرم شدهبود که دارند ما را میبرند به آلمان. فکرهای توی سرم را یادم هست: «آلمانیها مرا برای چی لازم دارند، منی را که اینقدر کوچک هستم؟ آنجا، پیش آنها چه بلایی سرم میآید؟» تاریک که شد زنان مرا کشاندند کنار در، همینطوری هلم دادند به بیرون از واگون خط آهن و گفتند: «فرار کن! شاید جان در ببری.»
قل خوردم توی یک گودال و آنجا خوابم برد. سرد بود. خواب دیدم که مادر رویم را با چیزی گرم میپوشاند و چیزهای مهرآمیزی میگوید. آن رؤیا همهی زندگی با من همراه بوده...
بیستوپنج سال بعد از جنگ فقط توانستم یک عمه پیدا کنم. او نام درست مرا گفت، و من مدتها سختم بود که به آن عادت کنم... صدایم که میزدند متوجه نمیشدم...
@anjomane_dastani_rahtaab