از کتاب «آخرین شاهدان (یکصد قصه‌ی غیر کودکانه)». سوتلانا الکسیه ویچ، برنده‌ی نوبل ادبیات سال ۲۰۱۵

از کتاب «آخرین شاهدان (یکصد قصه‌ی غیر کودکانه)»
سوتلانا الکسیه ویچ ، برنده ی نوبل ادبیات سال 2015
برگردان: شیوا فرهمند راد
[ترجمه از سوئدی و روسی به موازات هم]


«دستشان را بوسیدیم...»
داوید گلدبرگ، چهارده‌ساله، اکنون موسیقی‌دان

برای جشن حاضر شده‌بودیم...

آن روز گشایش باشکوه ارودی پیشاهنگی ما «تالکا»(Talka) بود. منتظر بازدید سربازان مرزبان بودیم و صبح زود به جنگل رفته‌بودیم. می‌خواستیم گل بچینیم برایشان. یک روزنامه‌ی دیواری درست کرده‌بودیم به مناسبت آن روز، و طاق نصرت زیبایی در ورودی اردو آراسته بودیم. همه‌جا چه‌قدر زیبا بود. هوا عالی بود. تعطیلات تابستانی ما بود! غرش هواپیماهایی که تمام صبح می‌شنیدیم هیچ نگرانمان نکرده‌بود – شاد و خوشبخت دنبال کارهایمان بودیم.

یکهو به خطمان کردند و خبر دادند که صبح همان روز، ما که خواب بودیم، هیتلر به کشورمان حمله کرده. در ذهن من جنگ چیزی بود که با یک جایی به‌نام «خالخین – گول»(Khalkhyn-Gol) مربوط می‌شد؛ چیزی بود در آن دورها، و خیلی کوتاه مدت. هیچ شکی نداشتیم که ارتش ما ضد ضربه و شکست‌ناپذیر است: ما بهترین تانک‌ها را داشتیم و بهترین هواپیماها را. همه‌ی این‌ها را در مدرسه‌ها به ما آموخته‌بودند. و البته در خانه هم. پسرها آرام و متین بودند اما خیلی از دخترها بدجوری گریه می‌کردند. ترسیده بودند. بزرگ‌ترها مأمور شدند که گروه‌هایی درست کنند و آن‌ها را آرام کنند، بیشتر از همه آن‌هایی را که کوچک‌تر بودند. شامگاه به پسرهایی که چهارده پانزده ساله بودند تفنگ‌های سبک دادند. خیلی باحال بود! خلاصه خیلی افتخار می‌کردیم. احساس می‌کردیم که قد می‌کشیم. توی اردوگاه چهارتا تفنگ بود. ما در دسته‌های سه‌نفره به نگهبانی می‌ایستادیم. راستش خوشم می‌آمد از این وضع. یک دور با آن تفنگ به جنگل رفتم و خودم را امتحان کردم: می‌ترسم، یا نه؟ نمی‌خواستم یک وقت به بزدلی مچم را بگیرند.

چند روزی منتظر بودیم که بیایند و مار را ببرند. اما کسی نیامد و خودمان راه افتادیم و رفتیم تا ایستگاه پوخوویچ (Pukhovich). توی این ایستگاه مدت زیادی نشستیم. کشیکچی گفت که از مینسک هیچ قطاری نمی‌آید، برای این‌که خط خراب شده‌است. یکهو یکی از بچه‌ها دوان آمد و فریاد زد که یک قطار خیلی خیلی سنگین دارد از راه می‌رسد. ما روی خط آهن ایستادیم... اول هی دست تکان دادیم، بعدش دستمال‌گردن‌های پیشاهنگی را در آوردیم... و آن دستمال‌های سرخ را هی تکان دادیم تا قطار را متوقف کنیم. لکوموتیوران ما را دید و نومیدانه با دست‌هایش هی ادا در آورد که به ما بفهماند که او نمی‌تواند قطار را متوقف کند، چون که بعدش دوباره نمی‌شود راهش انداخت. فریاد می‌زد: «اگر می‌توانید، بچه‌ها را بیاندازید توی واگون‌های روباز.» توی آن واگون‌های روباز پر از آدم بود. آن‌ها هم با فریاد به ما می‌گفتند: «بچه‌ها را نجات بدهید! بچه‌ها را نجات بدهید!»

ما شروع کردیم به بالا انداختن بچه‌ها. قطار فقط یک ذره آهسته کرد. از واگون‌های روباز آدم‌های زخمی دست‌هایشان را دراز کردند و به کوچک‌ترها چنگ زدند. و ما توانستیم همه را سوار آن قطار بکنیم. این آخرین قطاری بود که از مینسک آمد...

خیلی راه رفتیم... قطار آهسته می‌رفت. خوب می‌شد دید... روی پشته‌های کنار خط آهن مرده‌ها را ردیف خوابانده‌بودند، مرتب و منظم، درست مثل خود تراورس‌های خط آهن. حک شده توی حافظه‌ام... و چطور بمبارانمان می‌کردند، چطور ما زوزه می‌کشیدیدم و چطور ترکش‌ها زوزه می‌کشیدند. چطور زنانی که معلوم نبود از کجا شنیده‌بودند که قطاری پر از بچه‌ها در راه است و در ایستگاه‌ها به ما خوراک می‌رساندند، و ما دستشان را می‌بوسیدیم. چطور یکهو یک بچه نوزاد میان ما پیدا شد. مادرش تیر خورده‌بود و مرده‌بود. چطور زنی در یک ایستگاه کودک را دید، شال سرش را باز کرد و داد که قنداقش کنند...

نه، دیگر بس است! کافیست! خیلی تکانم می‌دهد... من نباید به هیجان بیایم. قلبم سالم نیست. فقط اگر نمی‌دانید باید بگویم که آن‌هایی که زمان جنگ بچه بودند، زودتر از پدرانشان که در جبهه جنگیده‌اند می‌میرند. زودتر از کهنه‌سربازها. زودتر...

تا حالا خیلی از دوستانم را خاک کرده‌ام...

@anjomane_dastani_rahtaab