از کتاب «آخرین شاهدان (یکصد قصه‌ی غیر کودکانه)». سوتلانا الکسیه ویچ، برنده‌ی نوبل ادبیات سال ۲۰۱۵

از کتاب «آخرین شاهدان (یکصد قصه‌ی غیر کودکانه)»
سوتلانا الکسیه ویچ ، برنده ی نوبل ادبیات سال 2015
برگردان: شیوا فرهمند راد
[ترجمه از سوئدی و روسی به موازات هم]

«پرسیدیم: میشه بلیسیمش؟»
ورا تاشکینا، ده‌ساله، اکنون شغل آزاد

پیش از جنگ من خیلی گریه کردم...

پدر مرده‌بود. هفت بچه مانده‌بودیم روی دست مادرم. فقیر بودیم. سخت بود. اما بعد، زمان جنگ، غصه‌ی خوشبختی همان زندگی زمان صلح را می‌خوردیم.

بزرگ‌ترها گریه می‌کردند – خب، جنگ بود، اما ما نمی‌ترسیدیم. قبلش همیشه «جنگ‌بازی» می‌کردیم و برای همین اسم جنگ به گوشمان آشنا بود. تعجب می‌کردم که چرا مادر تمام شب هق‌هق می‌کند، چرا چشمانش همیشه قرمز است. دیرتر تازه فهمیدم...

غذای ما... آب بود... وقت ناهار که می‌شد، مادر یک قابلمه آب داغ می‌گذاشت روی میز. و ما از آن می‌ریختیم توی کاسه‌ها. شب می‌شد. وقت شام می‌شد. یک قابلمه آب داغ می‌آمد روی میز. آب بی‌رنگ و داغ. زمستان هم که دیگر هیچ چیز نبود که رنگی به آب بدهد. هیچ علفی هم نبود.

از شدت گرسنگی برادرم یک گوشه‌ی بخاری دیواری را خورد. دندان زد و دندان زد، هر روز. متوجه که شدیم، گوشه‌ی بخاری سوراخ شده‌بود. مادر آخرین دار و ندارمان را برداشت و رفت به بازار، و آن‌ها را با سیب‌زمینی و ذرت عوض کرد. شله‌ی ذرت برایمان پخت، و بین ما سهم کرد. اما ما چشممان به قابلمه بود و پرسیدیم: میشه بلیسیمش؟ به‌نوبت لیسیدیمش. و بعد از ما نوبت گربه بود که آن را بلیسد. آخر آن طفلک هم گرسنه می‌گشت. نمی‌دانم که برای او دیگر چه مانده‌بود که از قابلمه بلیسد. بعد از لیسیدن ما یک ذره هم چیزی نمانده‌بود. حتی بوی غذا هم نمانده‌بود. بویش را هم لیسیده‌بودیم.

تمام مدت منتظر سربازان خودی بودیم...

وقتی که هواپیماهای ما شروع کردند به بمباران، من ندویدم که خودم را قایم کنم. دویدم که بمب‌های خودمان را ببینم. یک ترکش پیدا کردم... به خانه که برگشتم مادر وحشت‌زده به‌طرفم آمد و پرسید:

- کجا غیبت زده‌بود؟ اون چیه پشتت قایمش کرده‌ای؟
- چیزی قایم نکرده‌ام. ترکش برداشتم آوردم.
- حالا می‌کشدت، اونوقت می‌فهمی.
- چی داری میگی مامان؟ ترکش از بمب خودیه. چه‌طور می‌تونه منو بکشه؟

مدت‌ها آن ترکش را نگه داشتم...

@anjomane_dastani_rahtaab