📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
از کتاب «آخرین شاهدان (یکصد قصهی غیر کودکانه)». سوتلانا الکسیه ویچ، برندهی نوبل ادبیات سال ۲۰۱۵
از کتاب «آخرین شاهدان (یکصد قصهی غیر کودکانه)»
سوتلانا الکسیه ویچ ، برنده ی نوبل ادبیات سال 2015
برگردان: شیوا فرهمند راد
[ترجمه از سوئدی و روسی به موازات هم]
«من مامانتم...»
تامارا پارخیموویچ، هفتساله، اکنون منشی و ماشیننویس
تمام جنگ به مادرم فکر میکردم. او یکی از همان اولین روزها از دستم رفت...
ما خوابیدهبودیم که اردوگاه پیشاهنگی ما را بمباران کردند. از چادرها بیرون پریدهبودیم، اینطرف و آنطرف میدویدیم و جیغ میزدیم: «مامان! مامان!» یک خانم معلم شانههای مرا گرفت و تکانم داد که آرام بگیرم، اما من جیغ میزدم: «مامان! مامان من کجاست؟» تا اینکه او بغلم کرد و گفت: «من مامانتم».
بالای تختم دامنم آویزان بود، با آن بلوز سفید، و دستمال گردن سرخ. لباسم را پوشیدم، و بعدش پیاده راه افتادیم بهطرف مینسک. همینطور که میرفتیم خیلی از بچهها بودند که پدر و مادرشان میآمدند و میبردندشان، اما مادر من نیامد. یکهو گفتند که «آلمانیها توی شهر هستند...». همه برگشتند. کسی به من گفت که مادر مرا دیده، مرده.
از این لحظه بهبعد چیزی بهیاد نمیآورم...
چطور از شهر پنزا (Penza) سر در آوردیم، یادم نیست، و چطور مرا به یک یتیمخانه بردند، آن هم یادم نیست... این بخشهای حافظهام سفید سفید است... فقط یادم هست که زیاد بودیم، و دو نفری با هم توی تختها میخوابیدیم. اگر یکی شروع میکرد به گریه، آنیکی هم گریه میکرد: «مامان! مامان من کجاست؟» کوچولو بودم. یکی از کودکیارها میخواست مرا به فرزندی بگیرد. اما من به فکر مادر بودم...
یک روز از ناهارخوری بیرون میرفتم که بچهها جیغ زدند: «مامانت آمده!» اما من میشنیدم: «مامااااانت... مامااااانت...» هر شب مادرم را در خواب دیدهبودم. مادر راستکی خودم را. و حالا یکهو واقعیتش آنجا بود، اما من فکر میکردم که هنوز خواب میبینم. میدیدم که خودش است! اما باورم نمیشد. چندین روز هی سعی کردند قانعم کنند، اما من جرئت نمیکردم به مادر نزدیک شوم. آمدیم و این خواب بود؟ خواب! مادر گریه میکرد، اما من جیغ میزدم: «نزدیکتر نیا! مادر من کشته شده.» میترسیدم... جرئت نمیکردم این خوشبختی را باور کنم...
هنوز هم... همیشه در خوشبختترین لحظههای زندگیم اشک میریزم. سیل اشکم راه میافتد. همهی زندگیم همینطور بوده... شوهرم... سالهای زیادی زندگی عاشقانه با هم داشتهایم. وقتیکه از من خواستگاری کرد و گفت: «من دوستت دارم. بیا با هم ازدواج کنیم!» اشکم راه افتاد. او ترسید و گفت: «چیز بدی گفتم؟» گفتم: «نه! نه! این از خوشحالیست» اما من هرگز نمیتوانم از ته دل خوشحال شوم، یا خوشبختی کامل احساس کنم. ظرفیت خوشبختی را ندارم. همیشه احساس میکنم که خوشبختی هر لحظه میتواند تمام شود. توی وجود من آن هشدار «همین لحظه» لانه کرده. آن ترس کودکانه...
@anjomane_dastani_rahtaab