نگاهی به رمان «جایی که خیابان‌ها نام داشت» …. ورود به منطقه ممنوعه!

نگاهی به رمان «جایی که خیابان‌ها نام داشت»



ورود به منطقه ممنوعه!
رمانی دیگر از نویسنده «بهم میاد»


حیات، دختر نوجوان فلسطینی با همراهی دوست مسیحی‌اش خطری بزرگ را به جان می‌خرد و از اردوگاه آوارگان وارد منطقه ورود ممنوع در سرزمین مادری‌اش می‌شود تا به تنها آرزوی مادربزرگ پیرش که سال‌های دور از خانه و زمین‌های کشاورزی‌اش رانده شده جامه عمل بپوشاند.«رنده عبدالفتاح» در میان مخاطبان نشر آرما نامی آشنا است آن هم به واسطه کتاب معروف «بهم میاد» که در سال‌های گذشته در بازار کتاب منتشر شده بود.
«جایی که خیابان‌ها نام داشت» روایتی داستانی که در قالب یک قصه ماجراجویی کودکانه است ظلمی که بر ملت مظلوم فلسطین رفته را به تصویر کشیده است. حیات، دختر نوجوان فلسطینی با همراهی دوست مسیحی‌اش سامی در اقدامی متهورانه خطری بزرگ را به جان می‌خرد و از اردوگاه آوارگان وارد منطقه ورود ممنوع در سرزمین مادری‌اش می‌شود تا به تنها آرزوی مادربزرگ پیرش که سال‌های دور از خانه و زمین‌های کشاورزی‌اش رانده شده جامه عمل بپوشاند.

نویسنده نشان می‌دهد که اگر بگیر و ببندهای در سرزمین‌های اشغالی در اوج قرار دارد اما این رفتارهای ددمنشانه عوامل رژیم صهیونیستی نمی‌تواند مانع از جریان پیدا کردن زندگی در دل‌ها و رفتار ملت تحت ستم فلسطین داشته باشد. «حیات»، دختری که شخصیت اصلی داستان است و ماجراها از نگاه او روایت می‌شود به مسائلی توجه می‌کند که تنها از زاویه دید یک نوجوان قابل رویت است و شاید برای دنیای بزرگترها بی معنی باشد و این جزئی‌نگری بر جذابیت‌های داستان می‌افزاید.


همه اینها باعث می‌شود تا روح دختر نوجوان فلسطینی آنقدر بزرگ شود که درک کند «این همه با اینکه می‌تواند عذاب‌آور باشد می‌تواند امیدبخش و شفابخش نیز باشد»، با اینکه می‌داند در زندانی بزرگ که دور تا دور آن دیوار کشیده شده زندگی می‌کند می‌داند باید «برای چیزی بیش از بقا و زنده ماندن تلاش کند»، او اکنون امید دارد و می‌داند که دنیا روزی خواهد فهمید آنها تنها خواسته‌اند همچون ملتی آزاد زندگی کنند. ملتی که صاحب کرامت و هدف است.

«من قدس را از دست دادم حیات. غم و اندوه به گلویم چنگ انداخته. همه‌اش روستا و خانه‌ام که از سنگ آهک ساخته شده بود جلو چشمم است. همه‌اش رادیویی را که پدربزرگت از بازار قدیمی شهر خرید می‌بینم. رادیو را توی آشپزخانه گذاشته بودم. پنجره‌های قوس‌داری که رو به تپه‌ها باز می‌شد جلوی چشمم است. هر پنجره چارچوبی سنگی داشت. می‌توانم بوی درخت‌های یاس و بادام و باغم را حس کنم و درختان زیتونی را که میوه‌اش چیده شده به یاد بیاورم... شش مایل بیشتر با قدس فاصله ندارم ولی نمی‌توانم به آنجا بروم. هیچ‌وقت مکانی را که توی آن به دنیا آمدم و خانه‌ای را که با لباس عروس وارد شدم نخواهم دید. درختان زیتونم حیات! چقدر دلم برایشان تنگ شده! اطراف خانه‌ام یازده درخت بود. اگر خانه را ببینی عاشقش می‌شوی...»

نویسنده: رنده عبدالفتاح
ترجمه:مجتبی ساقینی
نوبت چاپ: اول/ 1394
306صفحه /رقعی/ 11000تومان