داستان روشنایی انسوی سیم خاردار را باید با وقت کافی و خاطری آسوده خواند و أنهم نه یک بار تا بتوان با روایت ارتباط برقرار کرد

داستان روشنايي انسوي سيم خاردار را بايد با وقت كافي و خاطري آسوده خواند و أنهم نه يك بار تا بتوان با روايت ارتباط برقرار كرد. بعد سه بار خواندن هنوز هم مطمئن نيستم كه موضوع داستان را فهميده باشم. راوي دوستي به نام بابك داشته كه نوعي توهم بينايي به صورت ديدن چهره اي نوراني و ديدن زنحيره اي از ستارگان و مدالي اويخته از ان دارد. راوي به بابك مي فهماند كه زنجيره ستارگان چراغهاي توالت افسرانند و گويا بابك در يكي از توهم ها از سيم خاردار بيرون مي زند و كشته مي شود. باقي ماجرا جريان عذاب وجدان راوي و جريمه هاي مكرر و سختي هاي پادگان و كشف اين واقعيتست كه كسي كه بابك را كتك زده و زخمي كرده فردي به نام عماد معتصم است. نكته ديگر اينست كه راوي هم دچار همان توهمات مي شود از همان فرد رودست مي خورد و در پايان به سيم زده و توسط عزت كه نگهبانست و در جايي به راوي اظهارمي كند كه شبيه بابك و كتابخوان است هدف قرار مي گيرد. در بخشي از داستان انجا كه به كتاب پرواز برفراز اشيانه ي فاخته كه البته بي دليل نيست اشاره مي شود اين تصور پيش مي ايد كه راوي و بابك يكي هستند اما بعدا در صحبت با عزت اين دو كاملا جدا مي شوند. تا اينجا سوژه ي داستاني مي شود توهم مشترك يا ديدن فرشته يا امر ماورايي بطور مشترك كه به سرنوشت يكساني ختم مي سود عبور از سبم خاردار و هدف قرار گرفتن. اگر تنها به طرح داستان بپردازيم به نظر من موضوع كمي دور از ذهن و اغراق أميزست. صورتي روشن بدون هيچ نشانه اي كه شخص را مرتكب عملي مرگبار كند بسيار دور از ذهن و نامعمولست و به همين دليل باورپذيري اندكي دارد. اماداستان به دلايل ديگري به جز طرح ان مرا مجذوب كرد.