از آن به بعد کاووس تصمیم گرفت که همه‌جا را تحت سلطه درآورد

از آن به بعد کاووس تصمیم گرفت که همه‌جا را تحت سلطه درآورد . از ایران تا توران و چین و ازآنجا تا مکران هرکس پذیرفت که خراج‌گزار او باشد با او کاری نداشت و بدین ترتیب به بربر رسید. شاه بربرستان تن به جنگ با او داد پس دلاورانی چون گودرز و طوس و فریبرز و گستهم و خراد و گرگین و گیو قصد جنگ کردند و جنگ سختی درگرفت و ایرانیان پیروز شدند و بربرها به پوزش‌خواهی برآمدند .
کاووس آن‌ها را بخشید و به‌سوی کوه قاف و باختر آمد و آن‌ها همه او را پذیرفتند و به خراج او تن دادند . ازآنجا شاه به زابلستان رفت تا یک ماه مهمان رستم بود . بعدازآن هیاهو از اعراب مصر و شام برخاست که از خراج‌گزاری شاه کنار کشیدند . شاه سپاه را به آن‌سو برد تا به میان سه شهر مصر و بربر و هاماوران رسید . جنگ سختی درگرفت و پهلوانانی چون بهرام و گرگین و طوس و کشواد و گودرز و گیو و شیدوس و فرهاد همگی به نبرد برخاستند و بالاخره لشکر آن سه شاه شکست خورد . اولین شاهی که تن به صلح داد شاه هاماوران بود و بعد شاه بربر سپس شاه مصر و شام تن به صلح دادند و کاووس هم پذیرفت .
کاووس خبردار شد که شاه هاماوران دختری بسیار زیبا دارد پس کاووس او را از شاه هاماوران خواستگاری کرد . شاه هاماوران ناراحت شد و در دل گفت : اگرچه او شاه است اما من در جهان همین یک دختر را دارم . اگر فرستاده شاه را رد کنم توان هماوردی با او را ندارم و اگر دخترم را بدهم دلم راضی نمی‌شود . اما در نهایت مجبور شد که بپذیرد .پس دخترش سودابه را نزد خود خواند و ماجرا را گفت و نظرش را پرسید . سودابه گفت : اگر چاره‌ای نداری باید این کار را کرد .او کم کسی نیست و شاه جهان است پس چرا باید ناراحت بود ؟ شاه هاماوران که نظر مثبت سودابه را دید با وصلت موافقت کرد ولی در دل ناراحت بود . پس از یک هفته فرستاده‌ای نزد شاه فرستاد که اگر شاه دوست دارد مهمان ما شود . او می‌خواست با این نیرنگ هم شهر و هم دخترش را نجات دهد اما سودابه پی به مقصود او برد و به کاووس گفت :این دعوت را مپذیر که نیرنگ است . اما کاووس کسی از آن‌ها را مرد نمی‌دانست پس با دلیرانش به‌سوی مهمانی شاه هاماوران رفت . شهری بود به نام شاهه که آنجا را برای پذیرایی کاووس آذین بسته بودند . یک هفته از او پذیرایی کردند ولی ناگاه از بربرستان لشکری آمد و شبانگاه کاووس و پهلوانانش را گرفتند و دنبال سودابه رفتند که او را بازگردانند اما سودابه نپذیرفت و گفت : من از کاووس جدا نمی‌شوم و اگر می‌خواهید مرا هم به زندان بیندازید . شاه هاماوران خشمگین شد و او را هم به زندان نزد شوهرش بردند . سپاهیان کاووس بازگشتند و پراکنده شدند و چون کسی بر تخت شاهی نبود هرکسی ادعای پادشاهی می‌کرد . افراسیاب هم لشکری ساخت و با تازیان به مبارزه پرداخت و ترکان پیروز شدند و روزگار بر ایرانیان تیره شد و آن‌ها نزد رستم رفتند و مدد خواستند .
دریغست ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
رستم سپاهی آماده کرد و فرستاده‌ای نزد شاه هاماوران فرستاد و اتمام‌حجت کرد . شاه هاماوران به فرستاده رستم گفت اگر رستم به اینجا بیاید با او می‌جنگیم و او را هم به زندان می‌اندازیم .
رستم با سپاهش به هاماوران رفت و جنگ سختی درگرفت . رستم به قلب سپاه هاماوران حمله برد و سپاهیان را در هم‌ریخت و همه را پراکند . شاه هاماوران به مصر و بربر پیام داد که اگر به کمک ما بیایید رستم را از بین می‌بریم وگرنه او به شما هم رحم نمی‌کند .مصر و بربر هم مهیای جنگ شدند . وقتی رستم چنین دید کسی را پنهانی نزد کاووس فرستاد که اگر من به جنگ ادامه دهم ممکن است از روی کینه تو را نابود کنند . کاووس پاسخ داد: تو کار خودت را بکن و به جنگشان برو .
رستم به سوارانش گفت :
چو ما را بود یار یزدان پاک
سر دشمنان اندر آریم خا