و گفت، از اولم بهشون گفتم، این، این‌کاره نیست، به خرجشون نرفت. چاقو رو گذاشت تو غلاف

و گفت، از اولم بهشون گفتم، این، این‌کاره نیست، به خرجشون نرفت. چاقو رو گذاشت تو غلاف. چندتا لگد زد تو کمرم و فحش ناموسی داد. بعد بی‌خیال شد و راه افتاد. انگار نه انگار...»
احمدچترباز گفت: «تو کانال خنک بود. تکیه دادم خستگی در کنم. بقیه راه رو می‌تونستم تنها برم. بلند شدم. اسلحه‌شو انداختم زمین راه افتادم. پشت‌سرم یه‌چیزایی می‌گفت، نمی‌فهمیدم چی می‌گه. محلش ندادم. اسلحه‌شو برداشت. یه رگبار هوایی زد. برگشتم نگاهش کردم. نمی‌خواستم اسیرش کنم. از اسیرکردن و اسیرشدن متنفر بودم. چند قدم برداشتم. با خودم می‌گفتم، الانه که شلیک کنه، می‌ترسیدم. اما نکرد.»
(منبع: روزنامه شرق، داستان‌های به‌هم‌پیوسته‌ «کندو»)
@matikandastan