📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
داستان/ غلامی.. احمدشکارچی گفت: «واسهچی دروغ بگم، سه نفر بودند
داستان/ @matikandastan
📃کشتن
✒احمد غلامی
احمدشکارچی گفت: «واسهچی دروغ بگم، سه نفر بودند. تو بیابون جلومو گرفتن گفتند پیادهشو. زانوهام پشت فرمون میلرزید. مرگ رو جلو چشم خودم دیدم. میخواستم پا بذارم رو گاز، از رو سهتاشون رد بشم اما دلشو نداشتم».
احمدچترباز گفت: «راست میگی، آدمکشتن دل میخواد. یهبار توجبهه، تو جنگِ تنبهتن با یه عراقی چشمتوچشم شدم. تا خواستم شلیک کنم، ترسیدم. اگه اون شلیک میکرد الان زنده نبودم. اونم ترسیده بود. گلنگدن کشیدم که بترسه و اسیرم نکنه. اونم اسلحهشو گرفته بود طرفم، اما دستش رو ماشه میلرزید.»
احمدشکارچی گفت: «یکیشون قدبلند بود با ریشای توپی. حتی یه نفری هم میتونست منو خفت کنه. در رو آروم باز کردم تا از ماشین پیاده بشم، دوتای دیگه اومدن طرفم. یکیشون کوتاه بود و چاق و چغر. زد پس کلهم، سکندری خوردم گفت، برو اونور.»
احمدچترباز گفت: «به عربی یه چیزایی میگفت، حرفاشو نمیفهمیدم. انگار میخواست اسلحه رو بندازم زمین. عمرا این کار رو میکردم. از اسیرشدن متنفرم. حاضر بودم دهتا گوله بخورم اما اسیر نشم. یعنی از اولش با خودم عهد کرده بودم تو هیچ شرایطی اسیر نشم. اسیرشدن کار هر کسی نیست. آدمِ دلگنده میخواد.» matikandastan@
احمدشکارچی گفت: «منم اگه جرئت کشتن داشتم، میزدم و میرفتم. اما هرکاری کردم نتونستم پامو بذارم رو گاز و لهشون کنم. گفتم که، یکیشون هیولا بود. یکی دیگه قدکوتاه و چاق و چغر، یکیشون هم لاغر و رنگپریده. منو سپردن دستِ لاغره. دوتاشون هم سوار ماشین شدن. هیولا پشت فرمون نشست، اونیکی بغل دستش و ماشین رو بردن. هاجوواج نگاهشون میکردم. نشستم رو یه تختهسنگ. لاغره عین خیالش نبود. رفت زیر سایه درختی نشست و با چاقو زمین رو کند.»
احمدچترباز گفت: «بهش گفتم، اسلحهتو بنداز، اگه نندازی میکشمت. دروغ میگفتم، ولی جا زد اسلحهشو انداخت. اگه نمیانداخت، نمیدونستم باید چه غلطی کنم. اسلحه رو برداشتم، انداختم رو شونهم و گفتم راه بیفت. یهجایی بین نیروهای خودمون و عراقیا گیر افتاده بودیم. از هر دو طرف خمپاره میزدند. تا صدای سوت خمپاره عراقیا میاومد، میخوابیدیم رو زمین. تا بلند میشدیم بچههای خودمون میزدن. شیر تو شیری بود. عراقییه به رفقاش فحش میداد. احمد شکارچی گفت: «به لاغره گفتم، رفقات ماشینم رو کجا بردن، جواب نداد. با نوک چاقو زمین رو سوراخ میکرد. گفتم، ببین رفیق من آه تو بساط ندارم. یعنی دارم، اونقدر نیست که بهدرد بخوره. سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. گفت، منو رنگ میکنی؟ گفتم، نه والا! دست کردم جیبم، دو تا تراول پنجاهی در آوردم و انداختم جلوش، گفتم همینه...»
احمدچترباز گفت: «عراقییه بهم گفت، یا اخی! وایستادم. ساعتش رو باز کرد، داد بهم. گفتم، لا! دوباره بست دستش. دست کرد تو جیبش، یهعالمه اسکانس درآورد. گفتم، لا. دوباره راه افتادیم. اگه میرسیدیم به کانال ماهی، کار تموم بود. برمیگشتم عقب و بهونه هم داشتم، میگفتم اسیر آوردم.»
احمدشکارچی گفت: «اونم انگار منو اسیر کرده بود. گفتم، بابا چی از جونم میخواین، آخه چیکار کردم، ماشینم رو که بردند! جوابمو نداد. نگاهم کرد. قیافهش خیلی آروم بود. گفت، نمیدونی واسهچی ماشینترو بردن؟ گفتم. نه والا. گفت، ما رو نمیشناسی. گفتم، نه به پیر نه به پیغمبر، از کجا بشناسم! گفت، از اول هم میدونستم، اینکاره نیستی. گفتم، واسه چی؟ خندید و جوابمو نداد.»
احمدچترباز گفت: «یه خمپاره زدن. عراقییه خودشو بدجوری کوبید زمین. از اینکه اینطور ترسیده بود، خجالت کشید. زد زیر خنده، دورتا دورمون رو دود و غبار گرفته بود. احساس کردم پهلوم خیس شده. فکر کردم افتادم تو گودال آب. اما زود فهمیدم اشتباه میکنم. تو این برِ بیابون آب کجا بود. غبار که نشست دیدیم، یا حسین! پیرهنم پُر خونه. ترکش گرفته بود به پهلوم. عراقییه وحشتزده نگام میکرد. اسلحهرو گرفتم طرفش، عقب رفت. حالیش کردم پیراهنش رو دربیاره، درآورد. حالیش کردم، پارهش کنه، کرد. نشونش دادم، زخمم رو ببنده، بست. اسلحهم، رو کلهش بود. تکون میخورد شلیک میکردم. دیگه چارهای نداشتم.»
احمدشکارچی گفت: «خمپارههای بچههای خودمون بود یا دشمن؟»
احمدچترباز گفت: «چه فرقی میکنه، ترکش ترکشه. تکیه دادم به اسلحه و بلند شدم. با بدبختی خودمو رسوندم به کانال. خاکریز خودمونو از دور دیدم، خیالم راحت شد.»
احمدشکارچی گفت: «لاغره بالا سرم قدم میزد. انگار میخواست یهکاری بکنه اما دلش رو نداشت. گفت، رفقام دنبال موادن، مگر تو لندرور مواد جاساز نکرده بودی؟ گفتم، مواد!؟ گفت، ها! گفتم، نه والا. کی اینو گفته. جواب نداد. یقهمو گرفت تا کار رو تموم کنه. فکر میکردم زپرتیه، زورم بهش میرسه. اما یه جونوری بود که نگو. چشماش مثل گرگ بود. چاقو رو برد بالا که بزنه. گفتم، تو رو به علی نزن. نزد آروم دستش رو پایین آورد