یا حسین (ع). شهلا رضا سلطانی ۲/۲/۹۴. گونی بزرگ را به تیر چراغ برق تکیه می‌دهم

یا حسین (ع )
شهلا رضا سلطانی 2/2/94
گونی بزرگ را به تیر چراغ برق تکیه می دهم . خم می شوم توی سطل آشغال ، دستم به زباله ها نمی رسد ، پاهایم را بلند می کنم ،می روم توی سطل ، روی آشغال ها می ایستم. کیسه های زباله را پاره می کنم ، چند قوطی کنسرو و رب گوجه در می آورم ، آقا جلال گفت : فلزات گرونتره !
سرم را بالا می آورم و قوطی ها را پرت می کنم کنار گونی . مرد جوانی ازپیاده رو می گذرد ، نگاهم می کند ، سرش را تکان می دهد ونزدیک می شود ، پفی می کند و اسکناسی به طرفم می گیرد : از بو خفه نشی !
نگاهش می کنم ، پول را در جیب بلوزم می گذارم ، خم می شوم ، چند بطری پلاستیکی و دبه ی خالی ماست را می اندازم کنار گونی . *در پارکینگ باز می شود ، دیوارها با پارچه ی سیاه پوشیده شده . پرچم یا حسین بالای در خانه آویزان است . ماشین سفیدی بیرون می آید ، زنی پر چادر نمازش را روی سینه های بزرگش کشیده از روی پله ها به راننده اشاره می کند که بایستد، مرد میانسال می ایستد وشیشه را پائین می کشد ، زن می گوید : حاجی ! هزار تا غذا شاید کم بیاد. بیشترش کن . مرد می گوید : باشه و می رود . در پارکینگ باز است . زن رو به من می گوید : پسر غذا می خواهی؟
سر و ابرویم را بالا می آورم. . بر می گردد توی حیاط .و در پشت سرش بسته می شود.
وقتی آقا جلال برای کار ، دنبال بچه های ده آمد ، مادر چادر گلدارش را سر کرد و رفت دم خانه شان ، شنیدم که گفت : این زبون بسته ی من رو هم می برید؟
آقا جلال در چارچوب خانه ایستاده بود ، سرتا پای من را که دورتر از مادر به دیوار گلی تکیه داده بودم ، با چشم های گاوی درشتش بر انداز کرد. سرش را تکان داد ،.قبول کرد من را همراه دیگر پسر ها برای کار بیآورد. . مادرم مرا بوسید و با خوشحالی گفت: دیگه مرد خونه تویی !.
یاور راننده ی وانت آقا جلال ، وقتی می خواستم سوار شوم با مهربانی گفت : چطوری زاغول ؟
و به بچه هایی که توی وا نت نشسته بودند ، گفت : حواستون به کاظم باشه ! نمی تونه حرف بزنه .
ا دلم گرم شد.، بچه ها کوچکتر با پاهای برهنه دنبال وانت می دویدند ، تا جایی که رد خاک پشت ماشین ،آنها را گم کرد.*
گوشه ی وانت نشستم وتمام طول راه به مرد بود نم فکر کردم. آقا جلال گفت که توی آشغال ها دنبال چه چیزهایی بگردیم . گفت کسی حق ندارد روی حرف او حرف بزند.
هر شب ، توی کوچه ی پشتی میدان جمع می شویم تا یاور بیاید،
گونی ها را توی وانت می چینیم ، بعد خودمان را روی آن ها جا می دهیم .*
صدای نوحه ا ی نزدیک می شود، ماشینی ، سیئن ، سئئن کنان به سرعت می گذرد.
سرم توی سطل است . زباله ها را زیر و رو می کنم ، انگشت اشاره ام می سوزد ، دستم را بیرون می کشم ، ، خون روی آشغال ها می ریزد ،انگشتم را میک می زنم . تکه ای از نایلون یکی از کیسه ها ی زباله را با دندان پاره می کنم و دور انگشت خونی ام می پیچم و با دندانها ی جلو و دست چپم گره می زنم.
. مردی با موهای سفید نان سنگک در دست ، می گذرد. بوی نان می آید. گرسنه ام ، اما میلی به خوردن ندارم ، از وقتی آقا جلال گفت : توی این تعطیلی ها با خودم میریم مسافرت ، هیچ چیز توی دل و روده ام بند نمی شود ، دل پیچه دارم، از سطل بیرون می آیم ، پشت شمشادهای داخل کوچه ی بن بست کناری می روم ، به اطراف نگاه می کنم،. شلوار گشادم را پائین می کشم و کارم را می کنم .
می خواستم به آقا جلال بگویم : می خواهم ، بروم پیش مادرم ، سرم را بالا بگیرم و دست در جیب کنم و همه ی مزدم رابه او بدهم، مادر لبخند بزند و بغلم کند . اما نمی توانستم.
یاور دید آقا جلال با من یواشکی حرف می زند و دید وقتی برگشتم تا بیایم سوار وانت شوم ، آقا جلال با خنده به کپلم دست زد.
کنار میدان وقتی بچه ها همه پیاده شدند و با گونی هایشان هر کدام به طرفی رفتند ، بی حال از وانت پیاده شدم ، باصدای سوت و اشاره یاور برگشتم. مثل آقا جلال قد کوتاه ، اما لاغرتر است ، دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : با آقا جلال هیچ کجا تنها نرو.
سرم را تکان دادم وچند بار پلک زدم. .
یاور گفت : یه جوری بهش بفهمون نمی خواهی باهاش بروی .
می ترسیدم هم از آقا جلال و هم از بیکار شدن.راهم را کشیدم که بروم ، یاور داد زد : نفهمد من چیزی بهت گفتم ها !!!
گونی پلاستیکی سنگین را به سختی روی کول می گیرم و راه می افتم . مغازه میوه فروشی شیلنگ آب را در باغچه ی روبرو گذاشته تا گل هایش سیراب شوند.
. گونی را زمین می گذارم و شیلنگ را بر می دارم، کارگر میوه فروشی از مغازه بیرون می آید و نگاه می کند ، چند قلپ آب می خورم و را روی صورتم می پاشم .*
آفتاب غروب تنم را می سوزاند، معده ام خالی است . می خواهم چیزهایی را که نخورده ام بالا بیاورم .