«بوی کاغذ که به مشامش می‌خورد، جان می‌گرفت. زنده می‌شد

« بوی کاغذ که به مشامش می خورد، جان می گرفت. زنده می شد. اسم کتاب و زمان چاپش را توی دفترش می نوشت و دو باره باز به طرف دهانش می برد. این بار به جای آن که بوسش کند، زیر لب توی گوشش چیزی زمزمه می کرد. انگار به کتاب اطمینان می داد که همراهش است.تا آخرین لحظه تنهایش نمی گذارد، کنارش می ماند تا آخرین لحظه ی زندگی اش.»ص86

سعید کتاب فروشی ای در بیستون رشت دارد. سر آخر مغازه اش را می فروشد و به زادگاهش در گلسرک (که کسی در آن جا ندارد) رفته، روی زمین پدری آلاچیقی درست می کند و در آن جا پناه می گیرد. گاهی آن جاست، گاهی در شهر، توی سوئیتی که مملو از کتاب است و عاقبت هم همراه کتاب هایش غرق می شود.

« آب سیاه، همچون ماری دور کارتن های کتاب می پیچد و بالا می آید. کارتن ها، مثل کوه یخ توی اقیانوس ها شده اند، که فقط نوکشان را می توان دید، بقیه اش نیست، انگار هیچ وقت نبوده.»ص166

سعید، راوی داستان که در طول زندگی اش کتابی ننوشته ( لااقل خواننده خبر ندارد، حداقل از 57 تاکنون که پیرمردی قوزی شده) و حالا تصمیم گرفته یک کاری بکند، کتابی بنویسد، آن هم کتاب زندگی خودش را، آن هم به کمک شخصیّت های کتابش! از این رو خواننده با خود می اندیشد که نکند سعید می خواهد خاطرات زندگی خود را بنویسد؟! همان طور که خیلی ها بعد از میان سالی به فکر این می افتند، زندگی نامه ی خود را بنویسند. البته خواننده چیزی در این باب نمی داند. امّا از لا به لای سطور کتاب می شود دریافت که سعید سال هاست چیز هایی توی ذهنش دارد، که دائم غلغلکش می دهد که نوشته شوند، ولی هر بار که تصمیم می گیرد آن ها را بنویسد، نمی شود، مقاومت می کنند! حالا هم که قصد نوشتن می کند باز هم آن ها مقاومت می کنند! ولی این بار این پافشاری بی حدّ سعید است که بالاخره به هر نحوی شده زندگی اش را روایت می‌کند! باید گفت، آن چه باعث شده راوی داستان این بار بتواند شروع به نوشتن کند و کارش را پیش ببرد، با اشاره به همان جمله ی توی کتاب « وقتی زیتون شکسته شد، جوهرش را بروز می دهد!»، صورت می گیرد. یعنی انگار این راوی داستان است که اکنون چون دانه ی زیتون شکسته شده و چه بخواهد و چه نه، انگیزه اش به قدری زیاد است که هیچ گونه مقاومتی در مقابل انگیزه اش تاب ایستادگی ندارد و او دست به نوشتن می زند و به این وسیله جوهرش را به خواننده بروز می دهد. و همه ی زندگی گذشته اش را روی کاغذ می آورد! دغدغه هایش را، اعتقاداتش را، حسرت هایش را، عشقش را، کم کاری هایش را، همه وهمه چیز را بیان می کند. حتی واقعیّت کنونی زندگی اش را، این که واقعیّت کدام است؟! او زندگی گذشته اش را به چالش می کشد! او خود را باز خواست می کند. همان طور که زنش با نگاهش او را بازخواست می کند. و او چاره ای ندارد جز این که به این ها فکر کند وحق را به او بدهد و خودش را سرزنش کند! او که اکنون شرمنده ی نگاه پرسشگر زنش است، چاره ای ندارد جز حسرت خوردن! وعملکرد خود را به چالش کشیدن!

«... خوب که توی صفحات سیاه دقیق می شوم حس می کنم یک جفت چشم درشت و خمار دارد نگاهم می کند. چشم هایش را طوری به من دوخته انگار مرا باز خواست می کند.

اشکی از روی گونه ام روی کاغذ سیاه می چکد. بغضی کهنه گلویم را می فشارد. می گویم:« می دانم، می دانم، مسبب همه چیز هستم. می دانم.»ص103

سعید که زمانی فکر می کرد، عاشق شدن کاری گناه است، اکنون آن اندیشه را هم به چالش می کشد.

«سعید از عشقی که به لیلا داشت، احساس گناه می کرد. مدام با خودش می گفت: حالا که وقت عاشق شدن نیست.»ص87

حالا دیگر او آن انسان سابق نیست! می خواهد همه اندیشه اش را بیان کند. او که اکنون تصمیم گرفته همه چیز را بنویسد، انگار دیگر چیزی نمی تواند مانع نوشتنش شود، همان طور که نوشتم، همان چیزهایی که هر وقت می خواست بنویسد، مقاومت می کردند، دیگر کاری از آن ها ساخته نیست! چرا که این دانه ی زیتون دیگر شکسته شده و جوهر خود را بُروز می دهد! واقعیّت خود را آشکار می کند و بی تعارف دغدغه هایش را بیان می کند. انگار می خواهد با گذشته اش تسویه حساب کند! کار های گذ شته اش را به چالش بکشد. چرا که او دیگر مردی پخته است، گرم و سرد چشیده ی روزگار است. و قضاوت دیگران برایش مهم نیست، اکنون قضاوت خودش است که برایش اهمیّت دارد! چرا که گذر زمان باعث تغییر کردن او شده است!

« امّا واقعیّت اینه که عوض شدم لیلا. دیگه اون آدم سابق نیستم. خوب چی می شه کرد، زمانی می خواستیم دنیارو عوض کنیم ولی یه وقتی فهمیدیم خودمون عوض شدیم»ص104

وقتی به یاد می آورد که چه نامه های وحشتناکی از زندان برای لیلا می نوشت، خودش را سرزنش می کند.