«چرا برای لیلای نازنین با آن دل رئوف و عاشقش ساده‌تر نمی‌نوشتم

« چرا برای لیلای نازنین با آن دل رئوف و عاشقش ساده تر نمی نوشتم. لابد عادت کرده بودم به این زبان و به این شعار ها...این زبان نسل ما بود...او را بیشتر می کشیدم با خودم در مسیر سیلاب...یغلاوی غذایم...تخت سیمانی...پتویی که بوی مدفوع و شاش می داد... اینها را چرا برای لیلا نوشتم؟ خب می توانستم کمتر ناراحتش کنم، می توانستم خیلی چیزها را ننویسم، مگر جز غصّه خوردن دل کوچکش کار دیگری از او ساخته بود.»ص!147



و روزگار اکنونش نیز چنین است. درمحیطی که زندگی می کند، همه جا بوی رطوبت می دهد. یأس، ناامیدی، پوسیدگی از سر و کول زندگی اش بالا می رود! حضور بی وفقه ی جغد و کلاغ و موش،( چه در گذشته، چه در حال) در محیط زندگی اش خبر از آشفتگی می دهد!

« همه جا پر از رطوبت است. خانه، کتابخانه، روی قبر لیلا...»ص108

حضور آزار دهنده و هشدار دهنده ی کلاغ ها، جغدان و موش ها در صفحات متعدد کتاب به چشم می خورد، انگار به این وسیله می خواهد پیوسته به خواننده یاد آوری کند، که ببینید او اکنون در چه وضعیتی زندگی می کند! صفحات 89،،96،،97،،106،،108،،123، 31،38،41،68،81،88 مملو از قار قار کلاغ هاست. نگاه جغد است! و این صحنه ها برای فضا سازی هر چه بیشترِ دلهره آور و یأس انگیز در رمان کمک کرده است.

باید گفت آن چه این داستان را ویژه می کند، ساختار آن است.

«روی صندلی ام می نشینم. لپ تاب را روشن می کنم. از چند روز پیش می خواستم بنویسم. چیز هایی توی ذهنم بود. چیزهایی که سال ها است توی سرم می چرخند. غلغلکم می دهند. می خواهند نوشته شوند، اما نمی شود. هر بار مقاومت می کنند.»ص9

داستان این گونه آغاز می شود و در ادامه : «وُرد را باز کرده بودم. فقط یک کلمه بالای صفحه نوشتم. رمان. همین.»ص9

نویسنده یا راوی داستان با این عمل به خواننده ی کتاب می گوید که قصدش نوشتن رمان است. و از همان ابتدا با شخصیّت اصلی داستانش نیلوفر درگیر می شود و نیلوفر به خواسته های او تن نمی دهد و از این رو او به سراغ شخصیّت های دیگر داستانش می رود و با خود می گوید: « کی گفته داستان باید شخصیّت اصلی داشته باشد؟ همه شان می توانند به یک اندازه نقش ایفا کنند. هر کدامشان می توانند اصلی باشند.»ص13

و این جمله معلوم می کند که همه ی شخصیّت های رمان به نوعی شخصیّت اصلی داستان هستند. حتی اشیاء توی اتاق نیز می توانند شخصیّت های رمان باشند و به این ترتیب شخصیّت های دیگر رمان کم کم پا به عرصه می گذارند. و جای یک دیگر را می گیرند و داستان را پیش می برند. از همان ابتدا خواننده تکلیفش معلوم می شود که با یک داستان ساده ی خطی رو به رو نیست. و حتی در می یابد که داستان یک شخصیّت اصلی نخواهد داشت. و روایت داستان نیز به گونه ی متفاوت و شیوه ی نوئی است.

.« گمج و دوشان سبز یادگار مادرم از روی اُپن آشپزخانه دارند نگاهم می کنند مثل چشم های خمار لیلا توی قاب.»ص12

حصیر دست بافت مادر نیز خاطره ی مادر وحضور او را با خود به همراه دارد. گویا همه بسیج شده اند تا گوشه ای از داستان را روایت کنند و به این وسیله داستان نوشته شود.

ادوارد مورگان فورستر در کتاب« جنبه های رمان» می نویسد: ... اصولاً چرا باید طرح رمان را از پیش ریخت؟ آیا نمی تواند بی طرح و نقشه نشو و نما کند؟ چه نیاز است به این که او هم چون نمایشنامه پایان پذیرد؟ نمی تواند مفتوح بماند؟ آیا رمان نویس به جای این که بر سر کار خویش باشد و بر آن نظارت کند، نمی تواند خود را در جریان حوادث افکند و به سوی هدفی که از پیش نمی بیند کشیده شود؟... آیا داستان نمی تواند چار چوبی را اتخاذ کند که این اندازه منطقی نباشد و در عین حال با روح و مشربش سازگارتر باشد؟ نویسندگان نو گرا می گویند که می توانند.» و این کار را نرگس مقدّسیان در هرابال...انجام داده است. او از همان ابتدا دست خود را برای سر وسامان دادن این کتاب همه جوره باز گذاشته است.

شخصّیت های داستان ظاهراً راه خود می روند و کاری نیز از دست راوی داستان بر نمی آید

نویسنده یا راوی داستان جایی با نیلوفر( یکی از شخصیّت های داستانش) پرتقال می خورد. جایی دیگر، یکی از شخصیّت های داستان، سرخود به میدان می آید!

«قفل در صدایی می کند. کلید تویش می چرخد. قرار نبود کسی بیاید. این لحظه نه. طبق چیزی که توی طرحم نوشته بودم، قرار بود، چند صفحه ای بابک تنها باشد.»ص14