درگیری نویسنده با شخصیت‌های داستانش جالب است

درگیری نویسنده با شخصیّت های داستانش جالب است. سر و کلّه زدن نویسنده با نیلوفر که تن نمی دهد به آن چه که او می خواهد، خود سر است و راه خود می رود و همه ی برنامه های طرح او را به هم می زند. آن هایی که می نویسند، با این وضعیّت باید به خوبی آشنا باشند. گاهی اتّفاق می افتد که در حال نوشتن، قهرمان داستان خودش قلم را از دست نویسنده می گیرد و می گوید این گونه بنویس! ذهن ناهوشیار وقتی هوشیار می شود، دیگر کاری از دست هنرمند ساخته نیست. قلم خود روی کاغذ جولان می دهد. ودر پایان هنرمند حیران می ماند که راستی این ها را خودش نوشته است؟! این اتّفاق در همه ی رشته های مختلف هنری برای هنرمند ممکن است، پیش بیاید. ایگور استراوینسکی، موسیقیدان بر جسته ی روس در کتاب« زندگی من» می نویسد: « انگشتان را نباید تحقیر کرد. زیرا گاه انگشتان ما را به تصنیف بعضی از آثار ترغیب می کنند و در تماس انگشت با یک ساز گاه افکاری در آدمی ایجاد می شود که در اعماق ضمیر ناهشیار ما در حال خواب است ودر غیر این صورت همیشه از نظرما مستور می ماند.» . و در این هنگام است که طرح داستانی می تواند گاهی برای نویسنده محدودیت ایجاد کند و مانع جولان دادن آسوده ی قلمش شود. همان طور که نوشتم، درست همین اتّفاق برای راوی این رمان افتاده است. شخصیّت های داستانش راه خود می روند و او را کلافه می کنند.

« بابک دیگر به حرفم گوش نمی دهد. حرکتی نمی کند. همین طور روی لبه‌ تختش نشسته. سرش را توی دست هایش گرفته، نمی گذارد افکارم وارد سرش شود. می خواهد با فکر خودش پیش برود.»ص15

« نه انگار ناهید خانم هیچ قصد ندارد از سطر های این داستان بیرون بیاید. حالا هم رفته بست نشسته توی آشپزخانه و دارد پیاز خرد می کند. با خودش می گوید...

ناهید همین طور می گفت و می گفت..».ص18،

جایی شخصیّت های داستان از نویسنده می نویسند. همه هم دیگر را روایت می کنند. و داستان به این شکل پیش می رود. حضور زنده و جاندار شخصیّت های داستان در متن کتاب بسیار جالب است و واقعی به نظر می آید.

« می خواهم چیزی به فریدن بگویم، اما دهانم قفل شده...ناصر بدون آن که جوابم را بدهد، بدون آن که حتی سرش را بلند کند و نگاهی به من بیندازد، می گوید: به قول...

نیلوفر جلو چشمم راه می رود...

بابک لبه ی تختم می نشیند بی هیچ حرفی...صص135،136

شیوه ی روایت بسیار جالب است. جایی، همه چیز موج وار در ذهن راوی اتفاق می افتد. وجای دیگر ما شاهد زندگی کنونی اش می شوییم. خیال و واقعیّت در هم می آمیزد و خواننده ناخواسته همه را واقعی می پندارد و لحظه ای بعد متوجه ی خیالی بودن و غیر واقعی بودن اشخاص رمان می شود! و در سطرهای بعد باز همه چیز از یادش می رود! از یادش می رود که داستان خیالی است. باید بگویم در این رمان خیال و واقعیّت به خوبی در هم ادغام شده اند. درست مثل جریان یافتن رود ی که آب هایش پیوسته اشیاء درون خود را زیر و بالا می کند و به حرکت در می آورد. گاهی چیزی دیده می شود و چیزی پنهان و برعکس! و هر چه در آن است، پیوسته گم و ناپیدا می شود و دقایقی بعد روی آب می آ ید و خود را آشکار می سازد. حضور شخصیّت های واقعی و خیالی، آشکار و نهان به یک اندازه در اثر پیداست. همه شان نیز برای خواننده زنده و جاندار است و این جالب است. گاهی آدم های دور و برش با آدم های رمان یکی می شوند و خواننده همه شان را زنده و فعال می بیند و لحظا تی به راستی گم می کند که کدام واقعییت دارد و کدام غیر واقعی! حتی زمان گذشته و حال نیز به نوعی در هم می آمیزد. در هم آمیختگی ی واقعیت و تخیل جالب است.

بورخس در باب تخیل در ادبیات در گفت و گویی می گوید: « من فکر می کنم هر گونه ی ادبی، در اساس، تخیلی است و اندیشه ی ادبیات واقعگرا اشتباهی بیش نیست، چون خواننده می داند موضوع مورد حکا یت، یک خیال پردازی است. به علاوه ادبیات از تخیل آغاز می شود...باید بگویم که ادبیات تخیلی بخشی از واقعیّت است، زیرا اگر واقعیّت را فراگیر بدانیم، نباید فکر کنیم آن چیزی است که روزنامه ها هر روز پیش چشمانمان قرار می دهند.» (آخرین گفت‌و‌گوهای بورخس/ ترجمه‌ی ویدا فرهودی)

بحث واقعیّت به متن داستان نیز کشیده می شود. بین شخصیّت های داستان.



« بابک...توی گوشم: « نوشته هایت خود واقعیته، خود واقعیّت»ص57

امّا واقعاً واقعیّت در این داستان کدام است؟ آیا داستانی است که راوی روایت می کند و می نویسد؟ یا وضع موجودی است که نویسنده در آن دست و پا می زند؟و یا گذشته ی او؟!

بابک معتقد است داستان فقط زبان است، زبان! یعنی فرم. و این اتفاق گویا در این رمان اتفاق افتاده است. همه از هم می نویسند. انگار نویسنده بیش تر به فرم کار توجه داسته تا محتوا! البته در این رمان محتوا نیز جای خود را داراست.