به توران خبر رسید که منوچهر مرده است. پشنگ تصمیم گرفت به ایران سپاه گسیل کند

به توران خبر رسید که منوچهر مرده است . پشنگ تصمیم گرفت به ایران سپاه گسیل کند . بزرگان لشگر ازجمله ارجاسب و گرسیوز و بارمان و گلباد جنگی و ویسه و فرزند پهلوانش افراسیاب را فراخواند .
پشنگ ابتدا از تور و سلم یادکرد و گفت : برکسی پوشیده نیست که ایرانیان با ما چه کردند و امروز زمان کینخواهی فرارسیده است . افراسیاب از سخنان پدر منقلب شد و آماده نبرد گشت و به پدر گفت :اگر پدرت زادشم آن زمان تیغ می‌کشید ما این‌طور خوار نمی‌شدیم. اکنون من مهیای جنگ هستم و به خونخواهی تور و سلم می‌روم.
اغریرث فرزند دیگر پشنگ به نزد پدر آمد و گفت : اگرچه منوچهر مرد اما سام نریمان زنده است و بزرگانی چون گرشاسپ و قارن نیز هستند . تو خوب می‌دانی که از دست آنان بر سلم و تور چه رفت . نیای من زادشم حق داشت که جنگ پیشه نکند . ما نیز باید از عقل پیروی کنیم. پشنگ ناراحت شد و گفت : افراسیاب در فکر خونخواهی است و تو این‌چنین سخن می‌گویی؟ وظیفه توست که به کمک برادرت روی . اگر منوچهر بر سلم و تور پیروز شد به خاطر سپاهیان زیادش بود و شما هم باید چنان سپاهیانی بسازید . حالا که منوچهر مرده است من از نوذر واهمه‌ای ندارم چون جوان و خام است .
بنابراین سپاهی از ترکان چین آماده شدند و وقتی لشکر نزدیک جیحون رسید نوذر خبردار شد پس سپاهیانش را به سپهداری قارن گسیل کرد .
افراسیاب در میان دلیران دو سپاهی گرد به نام‌های شماساس و خزروان انتخاب کرد و سوارانی را به آن‌ها سپرد و آن‌ها را روانه زابلستان کرد . خبر رسید که سام نریمان مرده است پس بسیار شاد شد و به سپاهیانش نگریست که حدود چهارصد هزار نفر بودند و در مقابل سپاه نوذر صدوچهل هزار نفر می‌شدند که در برابر آن‌ها به شمار نمی‌آمدند . پس نامه‌ای به پشنگ نوشت که پیروزی از آن ماست .
وقتی سپیده سر زد دو لشکر در برابر هم قرار گرفتند و صف‌آرایی کردند ترکی به نام بارمان نزد افراسیاب رفت و گفت : تا کی صبر کنیم من می‌خواهم هرچه زودتر بجنگم. اغریرث دانا گفت : اگر به بارمان گزندی برسد لشکریان مأیوس می‌شوند پس یک مرد گمنام را باید فرستاد اما افراسیاب از سخن اغریرث ننگش آمد و بارمان را فرستاد .
بارمان به میدان جنگ رفت و جنگجو طلبید . قارن به مردانش نگاه کرد ولی کسی جرات جنگ با بارمان را نداشت به‌جز برادرش قباد که پیر شده بود . قارن از بیدلی سپاهیانش به خشم آمد و به قباد گفت که دیگر جنگیدن از تو گذشته اگر بلایی سرت بیاید لشکریان مأیوس می‌شوند .قباد گفت: عاقبت همه ما مرگ است . یکی در بستر می‌میرد و یکی در جنگ . اگر من بمیرم برادرم پابرجاست. پس از مرگم دخمه‌ای بساز و سرم را با مشک و کافور بشوی و مرا در آن قرار بده تا من در نزد یزدان ایمن شوم.این سخن بگفت و نزد بارمان رفت .
درنهایت پس از کشمکش‌های زیاد بارمان پیروز شد و از افراسیاب خلعت دریافت کرد.
از سوی دیگر قارن و گرسیوز مهیای جنگ شده و لشکریان در هم آمیختند و بعدازاینکه تعداد زیادی از دو طرف کشته شدند قارن برگشت درحالی‌که سوگوار برادر بود .
نوذر به گریه افتاد و گفت :پس از مرگ سام این‌گونه سوگوار نشده بودم . قارن پاسخ داد تا زنده‌ام دست از جنگ و حمایت تو نمی‌کشم اما امروز وقتی با افراسیاب می‌جنگیدم او جادویی ساخت که در چشم من آب و رنگی نماند و همه‌جا چون شب تاریک شد و چون هوا تار شد مجبور به بازگشت شدم.
روز بعد دوباره جنگ سختی درگرفت و در هر طرف که قارن جنگجو می‌طلبید آنجا پر از خون می‌شد . سرانجام نوذر از قلب سپاه برای جنگ افراسیاب آمد تا شب جنگید و افراسیاب چیره شد . ایرانیان که خسته شده بودند فرار کردند .
نوذر غمگین طوس و گستهم را صدا زد و درد دل کرد و گفت :شما به پارس بروید و شبستان را به کوه البرز ببرید و خود به سپاهان بروید تا شاید از نژاد فریدون یکی دو نفر باقی بماند . شاید دیگر یکدیگر را ندیدیم اگر ما شکست خوردیم ناراحت نشوید که نهایت همین است یکی به خاک می‌افتد و دیگری به تخت می‌نشیند .
بعد از دو روز شاه دوباره لشکر را با سختی مهیای جنگ کرد . قارن در قلب لشکر به همراه شاه بود و در چپ تلیمان و سمت راست شاپور بود . از آن‌سو افراسیاب هم در چپ لشکرش بارمان و در سمت راست گرسیوز را قرار داده بود و خود در قلب سپاه قرار گرفت . جنگ ادامه داشت تا اینکه شاپور کشته شد پس قارن و شاه تصمیم به عقب‌نشینی گرفتند .افراسیاب به کروخان ویسه نژاد گفت که لشکر را به پارس ببرد .
قارن نگران شبستان و زنان و فرزندان شد ولی شاه گفت که طوس و گستهم را فرستاده است اما سواران ایرانی با نگرانی نزد قارن رفتند و گفتند : ما باید به پارس برویم زیرا آن‌ها زنان و کودکان ما را اسیر می‌کنند پس شیدوس و کشواد و قارن مشورت کردند و سپاهی آماده کردند و ناامید به دژ سپید رسیدند و در آنجا بارمان و سپاهیانش را دیدن