📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
داستانک/ matikandastan میان دو کاسۀ شیر لمیده و چشمهاش را بسته بود
داستانک/ matikandastan@
📚ایرج
ایرج میان دو کاسۀ شیر لمیده و چشمهاش را بسته بود. جریموشه تازه پوست از سر تامِ گربه کنده بود که ایرج را دید؛ گربهسانی دهها برابر تام. دلِ جریموشه خواست که شیرِ توی کاسههای ایرج را بخورد و اگر دست داد، آزاری هم به او برساند؛ گربهآزاری برای جری شیرینترین تفریح بود.
موش دست انداخت و دُمِ مارمولکی را که میگذشت گرفت. به او دستور داد که یا آن کاسۀ «اینوری» را برایش بیاورد یا گربه را گاز بگیرد!
مارمولک ترسان و لرزان خودش را به کاسۀ شیر رساند. نگاهی به هیبت ایرج انداخت و فهمید جگر ایرجآزاری ندارد. گربهسان لحظهای چشم باز کرد، اما بیاعتنا به جانورِ خزنده، خمیازهای کشید و پلکهاش روی هم افتاد. مارمولک آهسته از کاسه رفت بالا تا مقدار محتوای آن را ارزیابی کند. همینکه سطح سفیدرنگ مایع را دید، سرش گیج رفت و افتاد توی آن. چند قطره شیر پاشید روی تن ایرج، اما گربهسان همچنان چشمهاش بسته بود.
جری موشه وقتی دید خبری از مارمولک نشد، چانهاش را توی دست گرفت و به فکر فرو رفت. در همین گیرودار سگی را دید که پاورچینپاورچین به کاسۀ شیرِ «آنوری» نزدیک میشود. سگ پوزهاش را کرد توی شیر و نصف کاسه را هورت کشید. ناگهان ایرج سر برگرداند؛ سگ زوزهای کشید و دُمش را لای پاهاش گرفت و به سرعت دور شد. ایرج بیاعتنا دوباره خمیازهای کشید و پلکهای نیمهبازش را هم گذاشت.
جریموشه آنقدر صبر کرد تا مطمئن شد گربهسان خوابِ خواب است. بعد دل به دریا زد و خود را به کاسهای رساند که هنوز لببهلب پر بود. تصمیمش را گرفته بود؛ شیر را میخورد و تار سبیلی از گربهسان میکند و فرار میکرد. جز سرعت مثالزدنی خودش، خماری چشمهای آن موجود پرهیبت هم دلش را قرص و خیالش را تا اندازهای راحت میکرد. همینکه روی دو پا ایستاد تا از کاسه بالا برود، یکباره ایرج از جاش بلند شد. گربهسان پیش از اینکه جانور موذی به یاد فرار بیفتد، یک دستش را گذاشت روی دُمِ او. صورت درهمرفته و عصبانیاش را پایین آورد تا اینکه صاف زل زد توی چشمهای جریموشه. موش بیچاره دلدل میزد و صدای کوبش قلبش دمبهدم بلندتر میشد. زمان زیادی نگذشت که جریموشه دل ترکاند و بیصدا زیر دست ایرج افتاد.
ایرج گربهسان بود، دستش را از روی دُم موش برداشت و در کمال خونسردی غرشی کرد که همۀ جغرافیای داستانک ما لرزید.
📜وحید حسینی ایرانی
📚 از مجموعه داستان در دست چاپِ «آناناس»
@matikandastan