به خودم گفتم: بعد از این که تو را به این صورت به تاریکی انداختند، بالاخره به جایی خواهی رسید

به خودم گفتم : بعد از این که تو را به این صورت به تاریکی انداختند ، بالاخره به جایی خواهی رسید . خودم را دلداری می‌دادم و برای این که بتوانم به راهم ادامه بدهم مدام به خودم می‌گفتم : فکرش را نکن ، فردینان ، وقتی که همة درها به رویت بسته شد ، حتماً بامبولی را که همه‌ی این اراذل را می‌ترساند و لابد جایی در انتهای شب مخفی شده پیدا می‌کنی . شاید به همین دلیل باشد که خودشان به آخر شب نمی‌روند...!

سفر به انتهای شب/ لوئی فردينان سلين/ فرهاد غبرائی
@treebook