آسو سرش را بسوی آسمان بی‌ابر و لاجوردی بالا برد و به آوای ملتمسانه‌ای گفت: «ای مزدای آسمانها!

آسو سرش را بسوی آسمان بی‌ابر و لاجوردی بالا برد و به آوای ملتمسانه‌ای گفت:"ای مزدای آسمانها! چه سرنوشتی برابرم گذاشتی؟"
ایمه‌سو خنده ریزی کردو گفت:"بچه مغ جان! الان مزدای تو به من خبر داد که باید همین امروز تو را از این ارگ بیرون ببرم و دستت را بگذارم توی دست آندیا جانت!"
آسو سربرگرداند و خیلی جدی گفت "نیایش‌های مرا مسخره نکن!"
-اوه... یعنی اگر مسخره کنم چطور می‌شود؟ من از ایزدان شوش که همین بغل گوشم هستند نمی‌ترسم. دیگر این مزدای تو که معلوم نیست درکدام وادی آسمان است.
آسو کمی آهسته‌تر گفت:"ایزدان شوش ترسی هم ندارند، چه کسی از از سنگهای تراشیده و بی‌حرکت می‌تر سد؟"
-آفرین! پیکانت را درست زدی بر چشم شکار! من هم نه از این ایزدان بی‌خاصیت ترسی دارم و نه از مزدای نادیده تو ...
-او را با چشم نمی‌توان دید. اما آفریده‌هایش را که میبینی؟ آسمان و زمین را ببین!
-زمین؟ آسمان؟ اینها که از اولش همینجا بوده!
ایمه‌سو به پوزخندی ادامه داد:«من آنچه به چشم میبینم باور می‌کنم و حالا پسرکی را می‌بینم که در ارگ شاه شوش دست و پا میزند و نه مزدا به کمکش آمده و نه هیچ ایزد دیگر در این حوالی!»
آسو به افسوس سری تکان داد و بی‌حوصله از این جدال، نگاهش را از ایمه‌سو گرفت و چشمش را بی‌هدف به آن سوی دیوارها دوخت. چرا نوای نیایشش شنیده نمی‌شد؟
آسو- صفحه 122
نوشته محمدامین پور حسینقلی
انتشارات آرنا
چاپ اول

کانال انجمن ماتیکان داستان
https://telegram.me/matikandastan