سلام. دو داستان درباره‌ی آدمی معمولی و نه برای تو رو خوندم

سلام
دو داستان درباره ی آدمی معمولی و نه برای تو رو خوندم.
ممنون از دوستان که مطالبشون رو واسه نقد در اختیار دیگر دوستان گذاشتند ...
و اما به نظر من داستان درباره ی آدمی معمولی طرحی است که تا داستان شدن فاصله دارد... روایت ساده زیباست اما روایت ساده انگارانه نمی تواند کیفیت ساز شود... زیرساخت و ایهام کنایه آمیز داستان بازی رو شده ای بود ... نادانی عمومی و گدایی که دلیلی برای حضورش در داستان وجود ندارد , نمی توانند تبدیل به زیرساختی شوند تا داستانی بر آنها شکل بگیرد... در واقع بنای داستان بر وضعیتی سست قرار می گیرد که خواننده نمی تواند به إن نزدیک شود چون امکان ریزش در کلمه ها وجود دارد.
من فکر می کنم شاید اشاره های خیلی مستقیم باعث درگیر نشدن خواننده شده است... و البته این را هم در نظر بگیریم که متن بر هیچ فضا, فرم و حالتی استوار نمی شود و من خواننده نقطه ی ثقلی برای همراهی با داستان ندارم ... تعلیق زیباست اما تعلیق خودش فضایی است که باید بر پی رنگ داستان نقش ببندد... به هر صورت روایت بسیار ساده ی داستان نهایتا باعث شگفت زدگی, توقف و درنگ خواننده نمی شود و ایهام کلمات زیر سنگینی کلیشه های رایج نمی توانند نقشی کامل از خود نشان دهند....

و اما داستان نه برای تو...
نویسنده سعی دارد با بردن خواننده به گذشته و دادن تصاویر و بیان خاطرات سردی, خلاء, دوست نداشتن و... شاید بی تصمیمی شخصیت داستان را نشان دهد... روایت قابل حدس و پیش بینی است... داستان روایتی منسجم و قابل قبولی دارد. از اکنون به گذشته رفتن و برگشتن و خواننده را در جریان بعضی چیزها قرار دادن باید بتواند لایه هایی درونی و خاص را نشان بدهد و یا تحریک کند وگرنه گزارشی است که نمی تواند حس همراهی و یا همدردی با عناصر داستان را تحریک کند... این مهم نیست که این تجربه ی خاص دوست نداشتن را می نویسیم و یا همه از این دست می نویسند اما مهم است که نویسنده با حداقل کلمه تلنگرهای اصلی را وارد کند و بگذارد خواننده خودش همزادپنداری و جایگزین سازی کند... مثلا برای نشان دادن رابطه ی سرد پدر و مادر کافی است گفته شود پدر عکس نگرفت و یا مادر لب های خشک و سردش را با زبان خیس کرد,و دستی به موهای مرتبش کشید و رفت .... توضیح بیش از حد گاهی نقاط عطف داستان را قربانی می کند... به نظر من داستان نه برای تو می تواند فشرده تر و ساختار چندوجهی تری بیابد اگر ویرایش,شود... و دوباره تبدیل به داستان شود... چرا که در این شش صفحه داستان هیچ جایی از آن خواننده غافلگیر و شگفت زده نمی شود و این حرکت ساده روایت را تک بعدی و خطی می کند...
در کتاب سقوط آلبرکامو, ژان باتیست کلمانس بعد از حرف زدن و معرفی خودش و احساسات و... یک دفعه می گوید, البته من نام حقیقی ام را به شما نگفتم.... گویی خواننده را با این پنهان کاری تازه دوباره به زمین می زند و تمام همراهی کردن با او از اعتبار می افتد... عنصر ضربه های ناگهانی که حرکت, حس و افق جدیدی را تولید,کند در هر دو داستان به نظر من ضعیف است هر چند در داستان , نه برای تو, سردی و سکون روایت موفق عمل کرده است ...
با سپاس از هر دو نویسنده ی گرامی که متن هایشان را برای نقد در اختیار قرار دادند... پیروز و سربلند باشید...
پوزش از زیاده گویی ها...