📌داستانک. یک مرد. ✒ایرج فاضل بخششی

📌داستانک
@matikandastan
📃زندگی یک مرد
✒ایرج فاضل بخششی

مرد با پاهای لخت بر روی چمن تازه سبز شده و خیس راه می رفت . سرما از کف پاهایش به سراسر بدن خسته اش می دوید و آخرین انرژی زندگی را از او بی رحمانه می ستاند. قدمی دیگر به سختی برداشت. ناگهان پاهایش نافرمانی کردند، سکندری خورد و بر زمین افتاد. او به سختی بر روی زمین خیس غلتی زد و رو به آسمان آبی کرد. مرد چشمانش را از هم گشود. چشمانش تاب تابش نور خورشید را نیاوردند و دوباره بسته شدند . او دیگر نتوانست آنها را باز کند. او مرد.
آن مرد از کجا آمده بود و به کجا می رفت؟ برای چه پا برهنه بود؟ چند سال داشت؟ و برای چه مرد؟
کسی نمی داند، او انسانی بود با گذشته خودش و آینده ای که دیگر برای او وجود نداشت.
من باید برای شما اعترافی بکنم. من او را کشتم. در ابتدا قرار نبود که بمیرد قرار بود که به زندگی در داستان کوتاه اش ادامه دهد و حقایقی از زندگی اش برای من و شما آشکار شود. ولی این گونه نشد۰
آن مرد هرگز نفهمید که از کجا امده است و قرار بود چه کاری انجام دهد و چرا این گونه پابرهنه و خسته در چمنزاری سرد و نمناک پدیدار شده است. او برای زمانی کوتاه بر روی کاغذ آمد و سپس رفت. مرد به همان جایی برگشت که از آن جا آمده بود.
@matikandastan