مرد بیمار برروی تخت دراز کشیده بود و به سختی نفس می‌کشید. کمی احساس سر درد داشت

مرد بیمار برروی تخت دراز کشیده بود و به سختی نفس می کشید. کمی احساس سر درد داشت. سینه اش با فرو رفتن هر نفس ،خس خس می کرد و به درد می آمد. چشمانش را بست و لبان خشک اش را با زبان خیس کرد، او به سختی از جایش بلند شد و به سوی نمایشگر کنار در اتاق رفت. دکمه ارتباط با درمانگاه را به آرامی فشار داد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که نقش دکتر بر روی صفحه نمایشگر نمایان شد. دکتر با ناراحتی به چشمان مرد بیمار نگاه کرد و گفت: بیماری شما خیلی شدید است.هیچ یک از داروهایی شناخته شده ، نمی تواند این ویروس را ناکارآمد کند. کاری ازدست من بر نمی آید. باید به مقاومت طبیعی بدنتان امیدوار باشیم.
مرد بیماری منتظر شنیدن ادامه حرف های دکتر نشد او با دلخوری نمایشگر را خاموش کرد و به سوی تخت خواب برگشت. مرد بیمار به سختی تن مریض و خسته خود را بر روی تخت انداخت. چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید، اوتلاش کرد تا کمی بخوابد، چند دقیقه ای طول کشید که به خوابی نیمه عمیق فرو رفت..در خواب خودش را دید که در راهروی طبقه خوابگاه های عمومی فضاپیما به تنهایی قدم می زند و به اتاق همکارانش در فضاپیما یک به یک سرک می کشد.آنها در اتاق هایشان بر روی تخت دراز کشیده بودند. بعضی از آنها با چشمان و دهانی باز به دور دست نگاه می کردند و خاموش و بی حرکت بودند و گروهی دیگر به سختی نفس می زدند و به ادامه زندگی خود امید داشتند. او به آرامی در آخرین اتاق راهرو را باز کرد. در این اتاق جانوری انسان مانند بی حرکت بر روی تخت دراز کشیده بود. او بی اختیار به طرف تخت خواب رفت تا از نزدیک صورت این جانور راببیند. ناگهان جانور مچ دست او را گرفت. و با خنده گفت: نوبت شما است.
پس از گفتن این حرف، ناگهان آن دو به داخل دالانی پر از نورهای رنگی پرتاب شدند. مرد در داخل دالان با سرعتی بالا به چرخش در آمد او به ناگاه خود را برروی تخت بیمارستان دید. پرستاری سفید پوش به آرامی دست او را گرفت و با لبخند گفت: نگران نباشید.
مرد بیماراحساس آرامش کرد وچشمانش را بست تا کمی بیاساید ولی ناگهان دوباره خود را در راهرو نورانی دید .دقیقه ای بعد کنار تخت جانور انسان نما ایستاده بود. مرد با وحشت خود را از کنار تختخواب پس کشید . این حرکت سبب شد که پایش بلغزد و با صورت بر زمین بیافتد. چشمانش بسته شد او بوی خون و نمناکی آن را زیربینی و بالای لبانش برای مدتی کوتاه حس کرد. مرد بر روی زمین چرخید و چشمانش را باز کرد اما بر خلاف انتظارش بر روی تخت خواب اتاقش بود. بانگرانی و وحشت به اطراف نگاه کرد . او می توانست مزه خون تازه را در دهانش حس کند با دو دلی انگشتان دست راستش را بر روی لبانش کشید انگشتانش به خون تازه آغشته شدند. چشمانش را بست ناگهان صدای دل نشینی زنی به گوشش رسید که می گفت نگران نباشید.
کسی با احتیاط خون روی لب مرد بیمار را پاک کرد.مرد چشمانش را باز کرد روی تخت بیمارستان و در مکانی نا آشنا بود. دست و پاهایش را به تخت بسته بودند. زنی کنار تخت با لباسی سفید رنگ بر روی صندلی کنار تخت نشسته بود با دیدن بیدار شدن مرد بیمار با لبخند از روی صندلی بلند شد و به کنار در اتاق رفت. دکمه تماس با بیرون را فشار داد و گفت: او به مرحله دوم رسیده است شاید بیدار شود فکرمی کنم صدای مرا می شنود ولی تصویر دیگری در ذهن دارد.
مرد دوباره چشمانش را بست وقتی دوباره چشمانش را باز کرد در لباس فضانوردی و در فضای بی کران به سوی مقصدی ناآشنا، شناور و سرگردان بود.
ایرج فاضل بخششی هفدهم مهر ماه 1394