از صفحه فیسبوک آبتین گلکار …در یکی از سایت‌های روسی چشمم به گزیده‌ای از مصاحبه‌های سویتلانا آلکسیویچ، برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبی ام

از صفحه فیسبوک آبتین گلکار


در یکی از سایت‌های روسی چشمم به گزیده‌ای از مصاحبه‌های سویتلانا آلکسیویچ، برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبی امسال، افتاد و فکر کردم شاید برای بقیه هم جالب باشد
درباره‌ی انتخاب موضوع
40 سال است که من مشغول مطالعه درباره‌ی تمدن شوروی هستم. سوسیالیسم و فاشیسم دو ایده‌ی اصلی قرن بیستم هستند. ایده‌هایی بسیار خوش‌خط‌‌‌وخال و وسوسه‌انگیز. همیشه این موضوع توجهم را جلب می‌کرد که این لحظه‌ی نابیناییِ همگانی در جامعه به چه شکل رخ می‌دهد، درست مانند آنچه اکنون در روسیه در حال رخ دادن است. تارومار کردن همه‌ی کمونیست‌ها و برداشتن عکس و تابلوهای آن‌ها یک چیز است و بیرون کشیدن آن از روح انسان، کاری بسیار دشوارتر. پدر من به تازگی از دنیا رفته و وصیت کرده است که کارت عضویت حزبی‌اش را همراهش به خاک بسپاریم. او بی‌اندازه به کمونیسم باور داشت. من سعی دارم بفهمم، سعی دارم تحقیق کنم که این اتفاق چگونه می‌افتد، در گستره‌ای به این عظمت، در پانزده جمهوری اتحاد جماهیر شوروی سابق.» (مه 2015)
«من در هرکتابم به مطالعه‌ی ایده‌ی «کمونیسم خانگی» و توتالیتاریسم می‌پردازم. این چه پدیده‌ای است؟ ما چطور در آن زندگی می‌کردیم؟ با چه وضعی از آن بیرون آمدیم؟ برای حاد کردن موضوع هم افراطی‌ترین گونه‌ها را می‌آورم و نه «نمونه‌های مثبت» را. مسلماً نمونه‌های مثبت هم وجود دارد. مسلماً انسان‌هایی هم موفق شدند که نه کشور، بلکه خودشان را اصلاح کنند. و این ضامن مهمی است که همه چیز لزوماً نباید به انقلاب ختم شود.» (اوت 2013)
درباره‌ی زندگی در آلمان
«الان من در آلمان زندگی می‌کنم. از پنجره چه می‌بینم؟ آلمانی‌ها صبح‌ها یکی یکی با چند بسته و پاکت در دستشان می‌آیند و مشغول ساختن دولت و مملکت می‌شوند. چطور؟ چند محفظه‌ی بزرگ آنجا هست؛ در یکی بطری‌های پلاستیکی را می‌ریزند، در یکی دیگر بطری‌های شیشه‌ای، در سومی، زباله‌های ارگانیک و گرفته‌شده از موجودات زنده. آن‌ها اهل نظم و مسئولیت هستند، نه در میدان‌ها، بلکه در خانه و خانواده و مجتمع خودشان. می‌روند سر کار و اگر خطری متوجه منافعشان شود، خودشان دور هم می‌نشینند تا مشکلاتشان را حل کنند. ما هرطوری باشیم، حکومت هم همان طور خواهد بود.» (فوریه‌ی 2009)
«زیاد اتفاق می‌افتد در اروپا با خوانندگانم ملاقات کنم. مثلاً خوانندگان آلمانی با بقیه فرق دارند: آن‌ها سوالاتی بسیار جدی درباره‌ی نحوه‌ی شکل‌گیری حیات سیاسی کشور مطرح می‌کنند. در حالی که حیات سیاسی نزد ما بهانه‌ای است برای طعنه و بلبل‌زبانی.» (اکتبر 2013)
درباره‌ی بازگشت به وطن
«من به خانه برگشتم، چون باید صدای مردم خود را بشنوم. من آدمِ گوش هستم. کتاب‌های من از گوش کردن به مردم و داستان‌های آن‌ها جان می‌گیرند، از تماس مستقیم با مردم خودمان. حکومت وانمود می‌کند که من وجود ندارم و برنگشته‌ام.» (نوامبر 2013)
درباره‌ی رسانه‌های روسیه
«حرف‌هایی که امروزه روزنامه‌نگاران رسانه‌های روسیه بر زبان می‌آورند، حرف‌هایی است که باید به خاطرشان محاکمه شوند. حرف‌هایشان درباره‌ی اروپا، دُنباس، اوکراینی‌ها... ولی مسئله فقط این نیست، این هم مهم است که مردم هم دلشان می‌خواهد این حرف‌ها را بشنوند. می‌توانیم امروز از پدیده‌ای به اسم «پوتین جمعی» حرف بزنیم، چون پوتین در درون تک‌تک روس‌ها حلول کرده است.» (مه 2015)
«خواندم که یک روزنامه‌نگار زن اهل مسکو (نامش را نمی‌برم) گفته است: «مردی که پول دارد، مرد خاصی است، رایحه‌ی خاصی دارد، همه چیز در او خاص است.» تصور کردم اگر چنین حرفی در مطبوعات اروپایی چاپ می‌شد، چه اتفاقی می‌افتاد. فردای آن روز این روزنامه‌نگار را سر کار راه نمی‌دادند و هیچ کس با او دست هم نمی‌داد.» (اکتبر 2015)
درباره‌ی روسیة هراس‌انگیز و درک‌ناشدنی
«من از انسان‌ها ناامید نشدم، ناامیدی من از کلام است. به نظر می‌رسد کلام آن نیرویی را که پیش‌تر داشت، از دست داده است. چقدر حرف زده شد و باز همان شرارت‌ها، همان جنگ‌ها رخ می‌دهد. من در کنار کسانی بودم که پروسترویکا را به انجام رساندند. ما خوشحال بودیم و به آن باور داشتیم، ولی تمام مدت این سوال مطرح بود: چرا مردم ساکتند؟ چرا صدایشان به گوش نمی‌رسد؟ ولی هنگامی که این اسطوره‌ی «به حرف درآمدن مردم» به حقیقت پیوست، ما از شنیدن این حرف‌ها به وحشت افتادیم. قبلاً به نظرمان می‌رسید این ذهن برده‌وار از مردم ما رخت بر بسته، ولی حالا می‌دیدیم شاید این ذهن فقط در قشر نازکی از مردم بافرهنگ از میان رفته باشد، ولی در اعماق زندگیِ روزمره‌ی مردم هیچ چیز تغییر نکرده است. مردم نفهمیده‌اند چه اتفاقی رخ داده است. من در گوشه‌وکنار روسیه می‌گشتم و می‌دیدم روی اتومبیل‌ها چه نوشته‌اند: «اوبامای فلک‌زده»، «کاش استالین برخیزد». یک نفر سوار مرسدس بنزی بود که رویش نوشته بودند: «پیش به سوی [فتح] برلین». این‌ها را می‌خوانی و به وحشت می‌افتی.» (اکتبر 2015)