من همیشه‌ی خدا از مرد چشم روشن بدم می‌آمد. ولی این یکی با بقیه فرق دارد. چشم هایش سگ دارد انگار

من همیشه ی خدا از مرد چشم روشن بدم می آمد.ولی این یکی با بقیه فرق دارد.چشم هایش سگ دارد انگار.شاید اصلا مردی که چشم هاش روشن باشد، جذاب تر هم هست! موهایش.موهایش دیوانه ام می کند.نمی دانم نارنجی است یا قهوه ای.یک رنگی میان این دو شاید.هر چی که هست، جدید است.خاص است.وسوسه ام می کند.هیچ چیز جذابی هم که نداشته باشد، این رنگ مو را دوست دارم.به درد حال و هوای افسرده ی من می خورد.کاش با یکی حرف می زدم.هیچ دوستی هم ندارم که دو کلمه برایش درد دل کنم.لعنت به من که این همه سال را با کاسه و بشقاب و قابلمه سر کردم و خفه خون گرفتم و فقط موسیقی گوش دادم.فقط کتاب خواندم و اصلا فکر نکردم که این همه احساس که وارد خون و قلب و مغز شود، از یک جایی هم باید بزند بیرون. خیلی ها به این چیزها فکر نمی کنند.من هم یکی از همان خیلی ها بودم دیگر.یکی از همان خیلی ها که وقتی کار از کار گذشت، یا پشیمان می شوند و یا..... نمی دانم. بالاخره هر کسی یک کاری می کند.یکی به خودش می آید و کارهای نکرده را انجام می دهد.یکی همچنان حسرت می خورد و یکی هم شاید از حرصش باعث دردسر بقیه شود و هی سر کند توی زندگی مردم. به ما فقط یاد داده اند که چه چیزهایی بد است و خوبی ها و زیبایی ها را یادمان ندادند.برای همین است که همیشه بدنبال چیزهای منفی می گردیم. تازه یکی هم که پیدا می شود و می خواهد کار خودش را بکند، آنقدر باید برای یک رفتار به این مردم توضیح بدهد، تا شاید از قضاوت دور بماند. رویهم رفته مرد جذابی است.... قسمتی از داستان: من از چهل سالگی می ترسم! شیماسبحانی @shima_sobhani