ساخت و سکوت همه جا را گرفت

ساخت و سکوت همه جا را گرفت. مرد گفت: «اینک من به پیوندهای مدهوشانه‌ی خاک نیک آگاهم و به شکنجه‌های بی‌پایانش که چگونه از تاریکی‌ها و ژرفاهای بی‌نشان درون، خویشتن را ذره‌ذره به سوی نور و آفتاب راه می‌برد. این بار به کنار باغچه‌ات که می‌روی، نگاه کن و گوش فراده از درون هر گیاهی آوای مهر خاک صدای اندیشه‌های خاک و بوی عاطفه‌ی خاک را می‌شنوی و در فضای هر گلی نگاه وهم خاک را می‌بینی، و همین است که نگاه من هیچ گلی را نمی‌چیند که شکفتگی به‌دردنشسته‌ی خاک است. او نیک می‌داند که خاک نفرین خواهد کرد، و همین است که در باغچه با همه آشناست و هم‌نشین. پیوسته در جنبش و به هر سو روان است. اغلب از میان ساقه‌ها و برگ‌ها و گلبرگ‌ها درون گلی می‌نشیند و غم آب را تماشا می‌کند؛ غمی تنها که از انعکاس اجسام بر سطح آب می‌‌گذرد.
و چنین بود که اینک نگاه من تصویر دختری را در آب دید، بدان‌گاه که گل‌ها همه به شوق سر سوی آب خم داشتند. به‌ناگاه پلک‌های تصویر از هم باز شد و دو چشم درشت سوزان پدیدار گردید؛ طوری که من که خود را بی‌اختیار ته اتاقم نشسته یافتم، نه گم‌شده در اندیشه‌ای، که در فضای مدهوش چشم‌ها بیدار می‌شدم و غم گرم زیبایی و پیامی گنگ و تاریک به روحم می‌ریخت و در سرتاسر تنم منتشر می‌شد. پرنده هم‌چنان بر لب آب بود و تصویر در آب و نگاه من مدهوش تماشا که به یک شباهت عجیب پی بردم. تصویر درست به چهره‌ی تو شبیه بود، همین حالت خوابناک و افسون‌آمیز را داشت. و چشم‌ها اصلاً چشم‌های تو بود، همین دو چشم سیاه هوشیار که گویی از اعماق کائنات به آدم نگاه می‌کند. به حال سرگیجه‌مانندی افتادم؛ انگار زیر پایم خالی شد و بیخودانه رها بودم.
زمانی گذشت تا به خود آمدم. باز ته اتاق بودم و چشم‌به‌راه، چشم‌به‌راه این‌که پرنده از جلدش بیرون آید. و به یاد بچگی بودم و قصه‌ای و تصویری قشنگ در خیال که ناگهان از جلد مرغی دختری زیبا بیرون می‌آید، دختری که به جادویی در بند بوده است. در این دم که به وقوع این افسانه سخت ایمان داشتم، حیوان نامنتظر به ایوان جلوی اتاق پرید و دلم را فروریخت. ناگاه خود را تکاند. نزدیک بود از هوش بروم که برگشت و به سویم نگاه کرد؛ نگاهی سرزنش‌بار که روحم را زخمی زد و بی‌درنگ بال گشود و رفت. اطرافم یکباره سرد و تهی شد. من و اتاق هر دو در افسوسی تلخ و سوزی مهرآمیز تنها شدیم. زمانی بدین‌سان گذشت. دستم به هیچ کار نمی‌رفت و هر راهی بر اندیشه‌ام بسته بود و سراسر هستی به نظرم خالی می‌آمد. به یاد نگاهم افتادم که به سویم بازنگشته بود؛ ناگزیر تنهایی‌ام را به سراغش فرستادم (از آن‌جا که از هر چیز دیگری تهی شده بودم).
نگاهم هیچ کجا و از هیچ مسیری پیدا نبود. شاید به دنبال پرنده رفته بود. ولی یک چیز عجیب: تصویر دختر هنوز در آب بود، با همان چشم‌های درشت و هوشیار. آب به دختر عاشق شد، تصویر او را بازنداد و در خود نگه داشت. گل‌ها همه مجذوب سر سوی آب خم داشتند. آن‌ها نیز به دختر دل بسته بودند.
که وحشت و دلهره‌ای سخت درونم را آشفت. دیدم تنهایی به هر کجا که رفت، ردپایی از نگاهم نیافت؛ هراسان از جای جستم و بیرون پریدم. در دم، اتاق پشت‌سرم بی‌صدا فروریخت. گیج و منگ شدم. به هر سو گشتم همه ویرانه بود و باغچه‌ام حفره‌ای هولناک. پیش رفتم. از میان خاک‌ها دستی بیرون افتاده بود، یک دست انسانی، دست یک مرد، عذاب‌کشیده و خشن، شباهت زنده و بیداری با همه‌ی دست‌ها داشت. و در کنارش دو چشم درخشان …»
دختر به‌حیرت گفت: «چگونه؟ … این ویرانی چرا؟»
مرد جواب داد: «چرا؟ دشوار است دختر، اما یک بمب بود فقط یک بمب، که از دور جایی افتاد».
– عجب! از کجا؟ لابد تو خواب بودی؟
– خواب؟ شاید، اما تو چه بسا بیدار بوده‌ای و در این دم باغچه و خانه‌ات خراب شده و دست یک انسان از خاک بیرون مانده، ولی هرگز ندیده‌ای. وانگهی، گیرم که خواب بودم، چه کسی اجازه می‌دهد بک بمب در خواب بیفتد؟ باغچه و خانه‌ی آدم این‌چنین ویران شود و دست آشنایی از خاک بیرون ماند؟
– از من می‌پرسی؟ واقعاً چه می‌دانم؟
– گفتم دشوار است، ولی وقتی که بدانی، می‌بینی همیشه بایست در سنگر به سر برد، گرچه دشمن را بسی دور احساس کنی. اما چه تفاوت، به هر کجا باشی، پشت میز اداره، در جایی به دیداری، در خیابان، در کوچه، زیر گذر یا در سفر: همیشه در سنگر …
– ولی من خیال می‌کنم می‌باید دشمن را شناخت.
– درست و درست‌تر این‌که اول به وجود دشمن اطمینان داشته باشی، ولی بعد می‌بینی نمی‌توان او را شناخت، مگر با وی درگیر شوی. همین است که ایجاب می‌کند همیشه در سنگر باشی.
مرد دیگر صدایی نشنید، نه صدای خویش، نه صدای دختر. ناگهان اطرافش خالی بود و در اتاقش نشسته بود. تنهایی که می‌گذشت، در دل مرد نشست و زمزمه کرد: «پس من در خانه‌ام هستم و تو از کنارم دور، دور. با این حال، از تو سپاس‌گزارم که یادبودی از آن دیوار به من هدیه دادی، همین قصه را. ولی افسوس که من برای تو هیچ ندارم جز شر