📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
داستانی کوتاه از نویسندهای متفاوت. شادروان کاظم تینا تهرانی.. «پیام یک پرنده در باغچههای ویران»
داستانی کوتاه از نویسنده ای متفاوت
شادروان کاظم تینا تهرانی
«پیام یک پرنده در باغچههای ویران»
ک. تینا
مرد یک بار واقعاً او را دید که آمد روبهرویش نشست. و بعد رفت، انگار که پرندهای، و دیگر هرگز بازنگشت. پیش از این دیدار، مرد به هر سو میگشت، دور و نزدیک در اطرافش، او را میدید: دختری زیبا بود و سرشار از حیات و جوانی. و چه بخشنده؛ به روی هر آشنایی بهخنده چون گل میشکفت و نگاهش را به پاکی و مهربانی بر همه نثار میکرد.
مرد هرگز او را نشناخت. سایهای ناشناس را میماند که بهناگاه تا نزدیکش آمد و گم شد، اما جذبههای همین ناشناختگی و برداشت آزادانهی ذهن بود که سیر خیال مرد به نقشبندی دلخواه انعکاسهای او پرداخت. در آن روز دیدار، که مرد در گوشهای پشت میزی چشمبهراه نشسته بود، همین که از دور پیدا شد، ناگاه هوشیاری در ذرات فضا ریخت. گویی آوای نگاهی از اعماق «آنسوها» بهگوش آمد. مرد به خویشتن مینگریست و هنوز چشمبهراه و خود به شگفتی ماند و ندانست چرا و مجال نیافت که زمزمهای در گوشهی دلش گذشت؛ لاجرم گوش فراداد: «چه خوب که با اداهای معمولی سخت بیگانه است! شک[۱] از آنهایی نیست که اول دیدار را نمیآیند، از دومی سر بازمیزنند، سوم بار تأخیر میکنند، چهارمی را بهانه میآورند، که چی؟ که جاسنگین باشند. واقعاً مسخره نیست؟» همچنان که نگاهش شیفتهوار به او مینگریست که بیتوجه به آدمهای دور و بر مثل موجی آرامانه پیش میآمد، اندیشید: «بیشک او نیز مثل همهی پاکان مهربان که خود را به کششهای روح میسپرند، با تکیه بر یک جور اعتماد قبلی و درونی به گواهی دل آمده».
و آمد، مقابلش نشست، وه چه نشستنی: نگاه چهره و حرکاتش در پشت سایهی شرم، انگار که در ژرفای فضایی گمشده و مهآلود جلوه مینمود، شرم زیبای یک دختر که مثل محراب وجودش را در هالههای تقدس میگرفت.
مرد آنگاه که بهخود آمد، دختر را دید که آرنج بر میز گذاشت، بعد با حرکت قشنگ سر و گردن چانه بر دست نهاد و گفت: «خوب، حالا بگو» و پرتو خاموش خندهای در خواب چهرهاش شکفت. مرد ندانست چه بایست میگفت و هیچ نیندیشید که چه باید میگفت، اما صدای او را در همهی ذرات تنش شنید و نیاز به گفتن درونش بیدار شد؛ نیازی شگرف و مدهوشانه که دریچههای خیال را گشود و بیخودانه گفت: «به چشم … گرچه هیچ گفتنی از پیش ندارم، همینطور شروع میکنم. میدانی، آن وجود تو، زیبایی تو در رگ این لحظهها جاری است و هر لحظه گرم و بیدار و هشیار از میان موجودات و اجسام میگذرد؛ به گونهای که با جملهی صداها و حالات و نقش لحظههای پیشین درآمیخته، تنها باید گوش داد و گفت».
مرد بعد گفت: «گوش کن، عصر یکی از روزها، پرندهای آمد لب دیوار روبهرو نشست، فقط یک دم، ناگهان وسط باغچه پرید بر لب حوض و تصویرش در آب افتاد. عکس یک دختر بود. گلها یکباره بهشوق سر سوی آب خم کردند. نگاه من، که مثل همیشه درون گلی بود، به عکس دختر در آب نگریست. پلکهایش بسته بود و در سکوت آب به انعکاس خوابی گمشده میماند؛ خوابی در دوردست آبی آسمان که در این حال به سان اضطرابی اندیشناک و در فضای خاموش آب میرویید.
که ناگاه دیدم ته اتاق نشستهام، مثل همیشه گمشده در اندیشهای، و یکی از نگاههایم دیرزمانی است به حیاط رفته، به تماشای باغچه و گلها و آفتاب …»
دختر ناگهان گفت: «گیجم میکنی. نگاه تو، یکی از نگاههای تو، چگونه بیتو …»
مرد تبسمی کرد و مجال نداد. گفت: «درست، اما تو نمیدانی که دیرگاهی است من در اتاقم، مثل دانهای در خاک، گردابرم را جذب میکنم و گیاهانه میرویم؛ روییدنی که از سر نیاز و اخلاص آموختهام. گرچه سیری است بیپایان و راهسپردنش بهتنهایی بسی دشوار، ولی رسیدنی است که من بدان رسیدهام؛ به گونهای که رها از خویش میشکفم، به حالی که به تماشای خویش و کائنات نشستهام. تصورش اینک برای تو دشوار است، اما من چه آسان در تنهایی اتاقم به این حال میرسم، به وقتی که کتاب میخوانم یا به اندیشهای مینگرم یا با میهمان به گفتوگو نشستهام. اندکاندک در اطراف پخش میشوم؛ یعنی ذرهذره تجزیه شوم و هر ذرهای از وجودم صاحب نگاهی است و هر نگاه به جایی روان است و یکی از آنها در باغچه میرود به ستایش خاک و آفتاب و شگفتیها …
آنجا در باغچه همهی نگاه مرا به مهرپذیره میآیند؛ زیرا نگاه من نیز به جملگی مهربان است و آشنا؛ خاصه با خاک که دلبستگانی دیریناند، ابتدا در دم ورود در محرابش مینشیند. خاک همین که خبر یافت، راه بر او میگشاید تا نگاه نسیمانهی دربست وی جاری شود و از تن برهنه و تابناکش راز را بنوشد، از کجا، شاید خاک نیز نگاه مرا در بستر خویش …»
مرد خاموش ماند. گویی سکوتی درونی صدایش را برید. و ناگاه فضای اطراف را همهمه و زمزمهای یکنواخت پر ساخت و صدای پا و آمد و رفت برخاست.
– ردپای نگاه تو را پیدا کردم. حالا میفهمم، بگو.
صدای دختر طعم خاک داشت؛ فضا را پر