اوایل بعدازظهر برده از سر یک درخت بید، زمین‌ها و کشتزارها را از نظر گذراند

اوایل بعدازظهر برده از سر یک درخت بید، زمین ها و کشتزارها را از نظر گذراند. می توانست جنازه ی ایستی بها را روی بانوجی بین دو درخت ببیند. همانجایی که سگش و اسبش افسار شده بودند. در اطراف کشتی بخار، جایی که محل تجمع جمعیت بود گاری ها، قاطرها و اسب های زین شده ی بسیاری به چشم می خورد. زنها به اتفاق بچه ها و پیرمردها دورتادور خندق نشسته بودند و گوشت های کباب شده را به کندی تکه تکه می کردند. مردها و پسرهای جوان پایین تر از آنها پشت سر او بودند و لباسهای یکشنبه شان را به دقت تا زده و به کمک گیره هایی از شاخه های درخت آویزان کرده بودند. جمعی از مردها کنار ورودی خانه ایستاده بودند. او مدتی نگاهشان کرد. سپس دید که موکتوب را نشسته بر تخت روان از خانه بیرون می آورند. تخت از جنس پوست گوزن بود، دیرک هایی ساخته شده از چوب درخت خرمالو و سایبانی پوشیده از برگ داشت. انگار شکاری بود که با عذابی گریزناپذیر و با همان نگاه ژرف و خالتی که خاص موکتوب بود، به سرنوشت محتوم خویش می نگریست. برده آرام با خودش گفت" آره، پس بالاخره یه تکونی به خودش میده... کسی که پانزده سالمثل مرده ها بود، بالاخره یه تکونی به خودش میده"

از متن کتاب/سرخپوست می رود و داستانهای دیگر/ ویلیام فاکنر/برگردان پارسیِ فرزانه قیاسی نوعی

این کتاب مجموعه ای متشکل از 5 داستان نسبتا بلند است؛ میسترال، هنرمند در خانه، سرخپوست می رود، شکاف یخی و سنجاق سینه.
که در 168 صفحه و به همت انتشارات یوبان به چاپ رسیده.

کانال انجمن ماتیکان داستان
https://telegram.me/matikandastan