منوچ که چیزی برای از دست دادن نداشته دو ساعتی در صف می‌ایستد تا نانش را بخرد. اینجا صف لواشه!

منوچ که چیزی برای از دست دادن نداشته دو ساعتی در صف می‌ایستد تا نانش را بخرد. به اوایل صف که می‌رسد ناگهان یادش می‌افتد عمو سفارش کرده فقط نان بربری بخرد ولی...! اینجا صف لواشه! منوچهر یک آن، بروز افسردگی حاد را در بدنش حس کرد. طوری که همانجا یک نگاه به لواش‌ها کرد و یک نگاه به صف طویل نانوایی بربری بغلی (و از آنجایی که ما خانوادگی اهل حساب کتاب و ذکاوت هستیم)، یک دو دوتا چهارتایی کرد و دید بمیرد به صرفه‌تر است و کلاً حسش نیست! همانجا خودش را انداخت در تنور و تمام. هرچند منوچ الان در رسانه‌ها نماد اعتراض به قیمت نان شناخته می‌شود ولی ما به احترامش در ده اجدادی‌مان به نان بربری می گوییم "منوچ درازی". اما با همه این ها این داماد آخری که به خانواده ما اضافه شده بود از همه کارش درست‌تر بود. دختر عمه شراره در یکی از این تورهای لحظه آخری آنتالیا پیدایش کرده بود و تورش را انداخته بود و دلش را برده بود. از آن دپرس‌های درجه یک بود. آنقدر بی رنگ و رو بود که صدایش می‌کردیم شیر برنج. شراره می گفت یک جور باکلاسی افسرده است که آدم دلش می‌رود! از همه ما بیشتر سابقه خودکشی ناکام داشت. یادش بخیر آدم عجیبی بود. می گفت خودکشی دسته جمعی حالش بیشتر است! همیشه اصرار داشت همه با هم بمیریم. هر بار می‌رفتیم خانه‌شان، بعد از ناهار گاز را باز می‌کرد و می گفت: بر و بچ یه خودکشی بزنیم بعد ناهار سنگین شدیم؟!

آخر سر هم کار خودش را کرد. هنوز در عجبیم از این همه خلاقیتش! بی مروت آخرین متد خودکشی‌‌اش را اجرا کرد. شیربرنج خلبان بود، نه گذاشت نه برداشت،گرفت سر هواپیما را کج کرد و کوبید به کوه و قرمپ.. ما هم که در ده اجدادیمان هواپیما نداریم اسمش را عوض کنیم اما به کره خر بابابزرگ از اون به بعد می گوییم شیر برنج!