اسب.. سروش صحت.. ظهرهای داغ تابستان هم تاکسی کم است، هم مسافر

اسب

سروش صحت

ظهرهاي داغ تابستان هم تاکسي کم است، هم مسافر. مدتي طولاني زير تيغ آفتابي که به کله ام مي خورد، کنار خيابان ايستادم تا بالاخره يک تاکسي رسيد و سوار شدم. دختر جواني جلو نشسته بود و من تنها سرنشين صندلي عقب بودم. راننده گله داشت که توي اين گرما فقط با دو مسافر مي رود و مي گفت؛ «اين جوري کار کردن نمي صرفه.» به مقصد که رسيديم، پياده شدم. يک اسکناس هزار توماني به راننده دادم و منتظر بقيه پول ايستادم. راننده 200 تومان پس داد و مي خواست حرکت کند که در ماشين را باز کردم و گفتم؛ «200 تومان دادين.» راننده گفت؛ «خب.» گفتم؛ «کرايه اين مسير 500 تومنه.» راننده گفت؛ «کرايه اش 800 تومنه.» گفتم؛ «من هر روز اين مسير را مي يام.» راننده گفت؛ «اگه تو روزي يه بار اين مسير را مي ري من روزي 10 بار اين مسير را مي رم و برمي گردم. از همه هم 800 تومن مي گيرم.» گفتم؛ «شما چون مسافر بهت نخورده داري دولاپهنا حساب مي کني.» راننده عصباني شد و گفت؛ «من 17 ساله راننده تاکسي ام، اگه مي خواستم از کسي کرايه اضافه بگيرم الان به جاي اين قراضه، يه ماشين نو زير پام بود.» گفتم؛ «اين 300 تومن مهم نيست ولي يادت باشه حق ات نبود.» در را محکم به هم کوبيدم. راننده هم حرکت کرد. هنوز حرصم خالي نشده بود و فرياد زدم «براي همينه که تا آخر عمرت بايد عين اسب بدويي، آخرش هم به هيچ جا نمي رسي.» راننده رو کرد به دختر جوان و گفت؛ «عجب بي تربيتي يه ها خودش و اون هيکلش اسبن، اونوقت به من مي گه اسب. بي شعور.» دختر جوان گفت؛ «ببخشيد شما الان ديگه نمي تونيد اين چيزها را بگيد، چون راوي پياده شده.» راننده گفت؛ «راوي چيه؟ من هر وقت دلم بخواد حرف مي زنم.» دختر گفت؛ «آخه نمي شه اين ماجرا راوي اش اول شخص بوده، براي همين وقتي اينجا نباشه ديگه نمي شه ماجرا را ادامه داد.» راننده گفت؛ «من هر روز اين مسير را 800 تومن مي گيرم، راوي اش هم اول شخص باشه يا دهم شخص برام هيچ فرقي نداره. اسب هم خود بي تربيتش بود.» دختر که ديد راننده خيلي عصباني است، ديگر چيزي نگفت و کرايه اش را آماده کرد.


@soroushsehat