📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
…و حسنک را به پای دار آوردند، و نعوذ بالله من قضاءالسوء، دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمدهاند
...و حسنك را به پاي دار آوردند، و نعوذ بالله من قضاءالسوء، دو پيك را ايستانيده بودند كه از بغداد آمدهاند. و قرآنخوانان قرآن ميخواندند. حسنك را فرمودند كه «جامه بيرون كش». وي دست اندر زير كرد و ازار بند استوار كرد و پايچههاي ازار را ببست و جبه و پيراهن بكشيد و دور انداخت با دستار. و برهنه با ازار بايستاد و دستها درهم زده، تني چون سيم سپید، و رويي چو صد هزار نگار. و همه خلق به درد ميگريستند. خودي رويپوش آهني بياوردند عمدا تنگ، چنان كه روي و سرش را نپوشيدي، و آواز دادند كه سر و رويش را بپوشيد تا از سنگ تباه نشود، كه سرش را به بغداد خواهيم فرستاد، نزديك خليفه. و حسنك را همچنان ميداشتند، و او لب ميجنبانيد و چيزي ميخواند، تا خودي فراختر آوردند. و درین ميان، احمد جامهدار بيامد سوار و روي به حسنك كرد و پيغامي گفت كه خداوند سلطان ميگويد: «اين آرزوي توست كه خواسته بودي كه چون پادشاه شوي ما را بر دار كن. ما بر تو رحمت خواستيم كرد، اما اميرالمؤمنين نبشته است كه تو قرمطي شدهاي، و به فرمان او بر دار ميكنند.» حسنك، البته هيچ پاسخ نداد.
پس از آن، خودِ فراختر كه آورده بودند، سر و روي او را بدان بپوشانيدند. پس، آواز دادند او را كه: بدو. دم نزد و از ايشان نينديشيد. هر كس گفتند: «شرم نداريد مرد را كه ميبكشيد به دو بريد؟» و خواست كه شوري بزرگ بهپاي شود، سواران سوي عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنك را سوي دار بردند و به جايگاه رسانيدند، بر مركبي كه هرگز ننشسته بود. و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آمد. و آواز دادند كه: «سنگ دهيد!». هيچكس دست به سنگ نميكرد، و همه زار ميگريستند، خاصه نشابوريان. پس مشتي رند را سيم دادند كه سنگ زنند، و مرد خود مرده بود كه جلادش رسن بهگلو افگنده بود و خفه كرده.
اينت حسنك و روزِ دارش. و گفتارش، رحمةالله عليه، اين بود كه گفتي: «مرا دعاي نیشابوريان بسازد.» و نساخت!
...و اين افسانهاي است با بسيار عبرت. و اين همه اسباب منازعت و مكاوحت از بهر حطام دنيا به يك سوي نهادند. احمق مردا كه دل در اين جهان بندد كه نعمتي بدهد و زشت باز ستاند.
...چون ازین فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنان که تنها آمده بود از شکم مادر.
(تاریخ بیهقی، چاپ یاحقی و سیدی ۱/ ۱۷۶-۱۷۸)