سالواتوره …دختر بزرگتر از او بود، بیست وچهار یا بیست وپنج ساله

#داستان_کوتاه_قسمت_پایانی
سالواتوره
#سامرست_موام

دختر بزرگتر از او بود ،بیست وچهار یا بیست وپنج ساله.وقبلا نامزد مردی بود که درزمان خدمت سربازی درافریقا کشته شده بود. کمی پول داشت ولی سالواتوره با او ازدواج می کرد می توانست برای او قایقی بخرد که مال خودش باشد ومی توانستند صاحب تاکستانی شوند که درآن زمان خوشبختانه هیچ اجاره داری نداشت.مادرش به او گفت که آسونتا اورا در جشن دیده وعاشقش شده،سالواتوره لبخند شیرینی زد وگفت که دراین باره فکر می کند.یکشنبه بعد سالواتوره با لباس مشکی شق ورق خود به مراسم عشای ربانی کلیسا رفت،البته درلباس مندرس همیشگی خود خیلی خوش تیپ تر به نظر می رسید.جایی نشست تا بتواند دختر جوان را خوب ببیند، وقتی برگشت به مادرش گفت که این پیشنهاد را می پذیرد.
به این ترتیب آنها ازدواج کردند ودرخانه ای کوچک سفید رنگ در میان تاکستانی زیبا ساکن شدند.سالواتوره حالا دیگر مردی قوی هیکل و بلند قد بود،اما هنوز آن لبخند بی آلایش ونگاه مهربان وبی ریای زمان کودکی همراهش بودوبهترین رفتاری را که من در عمرم دیده ام داشت.آسونتا زنی باچهره زمخت ومصمم بود وپیرتر از سن خود به نظر می رسید،اما خوش قلب بودواصلا احمق به نظر نمی رسید.من از لبخند محبت آمیز او در مواجه با رفتارتحکم آمیز ومردانه شوهرش بسیار لذت می بردم.مهربانی وملاطفت سالواتوره همیشه اورا تحت تاثیر قراردمی داد.اما نمی توانست دختری را تحمل کند که اینگونه سالواتوره را طرد کرده بود.وعلی رغم اعتراضهای همراه با لبخند شوهرش او چیزی جز کلمات تند درباره دختر نمی گفت.حالا دیگر آنها صاحب فرزند شده بودند.
زندگی بی اندازه سخت بود. درتمام طول فصل ماهیگیری،سالواتوره به همراه برادرش به قصد ماهیگیری می رفتند.حدود شش یا هفت مایل را باید پارو می زدند، مسافتی طولانی بود وشب را سرگرم صید ماهی مرکب بودند که بسیار پرفروش بود. دوباره باید همان مسافت طولانی را برمی گشتند تا به موقع به قابق های اول صبح به مقصد ناپل برسند.دیگر مواقع از صبح زود تا زمانی که گرمای طاقت فرسا اورا به استراحت وا می داشت درتاکستان کار می کرد.دوباره وقتی کمی خنک میشد به سرکارش برمی گشت.اغلب درد رماتیسم مانع کارکردن او می شد ودرآن مواقع کنارساحل می خوابید،سیگاری دود می کرد وعلی رغم درد شدیدی که درتمام اعضایش تیر می کشید باهمه خوش وبش می کرد. غریبه هایی که برای شنا می آمدند واورا آنجا می دیدند می گفتند که ماهیگیرهای ایتالیایی شیطانهای تنبلی هستند.
گاهی مواقع، فرزندانش را همراه خود می آورو تا آنها را حمام کند.هر دوفرزندش پسر بودند ودر آن زمان پسر بزرگ سه ساله وپسر کوچک هنوز دوساله نشده بود.آنها لخت کنار آب بازی می کردند وسالواتوره بر روی سنگی می ایستاد وآنها را داخل آب می کرد.پسر بزرگتر با شکیبایی تحمل می کرد اما پسر کوچکتر به شدت فریاد می کشید.سالواتوره دستهای گنده مثل پاهای یک گوسفند داشت که از کار سخت ومداوم زمخت شده بودند،اما وقتی فرزندان خودرا می شست آنقدر با محبت آنها را می گرفت وبا ملایمت خشکشان می کرد که می توانستم قسم بخورم فکر می کند که شاخه گلی در دست دارد. کودک برهنه را درکف دست خود می گذاشت اورابالا می گرفت واز کوچکی جثه اوبه خنده می افتادوخنده اش چون خنده یک فرشته بود،چشمانش در آن زمان چون نگاه کودکش بی ریا وبی آلایش بودند.
من داستان خودرا با این جمله شروع کردم که نمی دانم می توانم کار بکنم یا نه.والان وقت آن است که بگویم این کار چیست.می خواستم بدانم که آیا می توانم توجه شمارا برای چند صفحه جلب کنم،درحالی که سیمای مردی را به تصویر می کشم یک ماهیگیر معمولی که دراین جهان هیچ نداشت جز یک ویژگی که کمیاب ترین،گرانبهاترین ودوست داشتنی ترین خصوصیتی است که فردی می تواند داشته باشد.فقط خدا می داند که چرا او اینچنین عجیب وغیرباور صاحب این ویژگی شده بود.تمام آنچه که می دانم این است که دروجود او آنچنان می درخشید که اگر آنقدرمتواضع ونا آگاه نبود،برای مردم عادی تحملش غیر ممکن می شد واگر شما احتمالا حدس نزده اید که این ویژگی چیست،من به شما می گویم خوبی فقط خوبی وخوش قلبی. فقط همین.


🎈📌📕📚📒
لینک کانال کتابدونی
@ketabdooni