سالواتوره …از او پرسید که آیا نامه که در آن خبر آمدنش را داده دریافت کرده یا نه

#داستان_کوتاه_قسمت_دوم
سالواتوره
#سامرست_موام

از او پرسید که آیا نامه که در آن خبر آمدنش را داده دریافت کرده یا نه .نامه به آنها رسیده بود ویکی دیگر از پسرهای جزیره خبربیماری اورا داده بود. خوب این دلیل برگشتنش بود، آیا یک خوش شانسی به حساب نمی آمد؟ اما آنها شنیده بودند که او دیگر هرگز کاملا خوب نمی شود.دکتر ها مزخرف می گفتند،سالواتوره می دانست حالا که به خانه برگشته حالش خوب میشود چند لحظه ای هیچ کس حرفی نزدومادر با آرنج به دختر رد ، اوسعی نکرد که از سالواتوره دلجویی کند،رک وراست با صراحت لهجه معمول نژادش ،به سالواتوره گفت که نمی تواند با مردی ازوواج کند که قدرت آن را ندارد که مثل همه مردهای دیگر کار کند.او وپدر ومادر فکرهایشان را کرده اند ومادر وپدرش هرگز رضایت نمی دادند.
وقتی سالواتوره به خانه برگشت،فهمید که همه از موضوع اطلاع داشته اند. پدر دختر آمده وتصمیم خورد را به آنها اطلاع داده بود.اما هیچ کسی جرات نداشت که حقیقت را به سالواتوره بگوید.سردر دامن مادر گذاشت وگریست.بی اندازه غمگین بود،اما دختر را مقصر نمی دانست.زندگی یک ماهیگیربسیار سخت است ونیاز به قدرت وتحمل دارد.خوب می دانست که یک دختر نمی تواند با مردی ازدواج کند که شاید قادر به حمایت از او نباشد.لبخندش بسیار غمگین بود وچشمانش نگاه سگی را داشت که کتک خورده، اما گله وشکایت نمی کند .هرگز حتی یک کلمه تند درباره دختری که آنقدر دوستش داشت نگفت.چند ماه بعد ، وقتی سالواتوره دوباره زندگی معمول را پیش گرفته بودودرتاکستان پدرش کار میکرد و به ماهیگیری می رفت،مادرش به اوگفت که دختری به نام آسونتا در دهکده زندگی می کند، که مایل است با او ازدواج کند.سالواتوره گفت:اومثل شیطان زشت است.
#پایان_قسمت_دوم

🎈📌📕📚📒
لینک کانال کتابدونی
@ketabdooni