سالواتوره …نمی دانم که بتوانم این کار را بکنم یا نه؟

#داستان_کوتاه_قسمت_اول
سالواتوره
#سامرست_موام

نمی دانم که بتوانم این کار را بکنم یا نه؟
اولین باری که سالواتوره را دیدم پسری پانزده ساله بود.چهره ای زشت ولی دوست داشتنی داشت،دهانی پرخنده وچشمانی بی غم.عادت داشت که صبح ها تقریبا برهنه کنار ساحل دراز بکشد.بدن قهوه ای رنگش مثل چوب،لاغر واستخوانی بود.پسری بسیار متین بود.دائم وارد دریا می شد وبیرون می آمدومثل همه پسرهای ماهیگیر بسیار ساده وناشیانه شنا می کرد.باپاهای برهنه وزمخت از صخره های ناهموار بالا می خزید.چون به استثنای یکشنبه ها هرگز کفش نمی پوشید.با فریادی از خوشحالی خودش را داخل آبهای عمیق می انداخت .پدرش ماهیگیری بود که تاکستانی کوچک هم داشت وسالواتوره نقش دایه دوبرادر کوچک تر از خودراهم داشت. وقتی برادرهایش جرات می کردند واز ساحل خیلی دور میشدند آنهارا صدا می زد که به ساحل برگردند و وقتی که زمان آن بود که از تپه داغ پوشیده از مو برای خوردن ناهار مختصرشان بالا بروند لباس آنها را می پوشاند.

اما پسرها در آن مناطق جنوبی به سرعت بزرگ می شوند واوخیلی زود دیوانه وار عاشق دختری زیبا شد که در گراند مارینا زندگی می کرد. چشمان دختر به مانند برکه های جنگلی بود وچون شاهزاده خانمی رفتار می کرد. آنها نامزد شدند ، اما تا زمانی که سالواتوره خدمت سربازی را تمام نکرده بود نمی توانستند ازدواج کنند و وقتی او جزیره ای را که هرگز قبلا پایش را از آن بیرون نگذاشته بود ترک کرد تا درنیروی دریایی پادشاه ویکتور امانوئل خدمت کند، مانند کودکی زار می زد.
برای کسی که درست مثل پرندگان آزاد زندگی کرده بود، بسیار دشوار بود که دایم به دستورات دیگران گردن نهد وسخت تر از آن زندگی دریک کشتی جنگی ودرکنار غریبه ها به جای کلبه سفید کوچک میان درختان انگور بود. وقتی هم از کشتی پیاده می شد، قدم زدن درشهرهای بیگانه پرسروصدا با خیابان هایی آنقدر شلوغ که وحشت داشت از آنها عبور کند ، برای کسی که عادت به گذرگاه های ساکت وکوه ودریا داشت، بسیار ناخوشایند بود. گمان می کنم که او هرگز متوجه نشده بود که جزیره ای که هرشب به آن نگاه می کرد (درزمان غروب خورشید چون جزیره ای افسانه ای بود) تا وضع هوای روز بعد را حدس بزند ویا کوه "وزو" که در سپیده دم چون مرواریدی برق می زد، اصلا پیوندی با او داشته باشند.اما زمانی که دیگر نتوانست آنها را مقابل دیدگاه خود ببیند غمگینانه فهمید که آنها چون دستها وپاهایش بخشی از وجودش هستند.بی نهایت دلش برای خانه تنگ شده بود.اما سخت تر از همه ،جدایی از دختری بود که با تمام وجود در قلب جوان وپرشورش به او عشق می ورزید.با دست خط کودکانه اش برای او نامه های طولانی پراز اشتباهات املایی می نوشت و برای نامزدش می گفت که چقدر در فکر اوست وتا چه اندازه بی تاب برگشتن است. اورا به جاه های مختلف فرستادند به اسپزیل ،باری،ونیز وبالاخره به چین.آنجا به بیماری ناشناخته ای دچارشد که ماه ها اورا در بیمارستان بستری کرد.با شکیبایی بسیار،آرام وبی سروصدا آن را تحمل کرد و وقتی فهمید که به نوعی رماتیسم مبتلا شده که دیگر ادامه خدمت سربازی برایش مقدور نیست از خوشحالی سراز پا نمی شناخت، چون می توانست به خانه برگردد و وقتی دکترها به او گفتند که دیگر هرگز کاملا خوب نمی شود، زیاد هم ناراحت نشد.حتی درست هم به حرفهای آنها گوش نکرد.اصلا چه اهمیتی داشت وقتی به جزیره کوچکی که آنقدر دوست داشت وکنار دختری که در انتظارش بود برمی گشت.
وقتی از کشتی تجاری که از ناپل آمده بود پیاده وسوار قایق پارویی شد تا به ساحل برود پدر ومادر و دوبرادرش را که حالا دیگر بزرگ شده بودند، دید که در اسکله منتظرش هستند. درمیان جمعیت منتظر چشمانش به دنبال دختر گشت ،نمی توانست اورا ببیند.وقتی از پله ها بالا رفت همه آن آدمهای احساساتی سرتا پایش را غرق بوسه کردند،اشک ریختند وسلام واحوال پرسی کردند.سالواتوره سراغ دختر را گرفت.مادرش گفت که از آمدن سالواتوره خبر ندارد ودوسه هفته بود که اورا ندیده بودند.... شب وقتی که مهتاب بر فراز دریای آرام می تابید ونور چراغهای ناپل از فرسنگها دور چشمک می زد به طرف گراند مارینا به خانه دختر رفت.بامادرش جلوی در نشسته بودند، سالواتوره کمی خجالت می کشید چون مدت طولانی بود که اورا ندیده بود.
#پایان_قسمت_اول


🎈📌📕📚📒
لینک کانال کتابدونی
@ketabdooni