ورازاد که شاه سپیجاب بود وقتی جنین دید سپاهش را آماده کرد و به‌سوی فرامرز آمد و از نام و نشان او پرسید و از اینکه چرا به مرز آمده

ورازاد که شاه سپیجاب بود وقتی جنین دید سپاهش را آماده کرد و به‌سوی فرامرز آمد و از نام و نشان او پرسید و از اینکه چرا به مرز آمده است . فرامرز گفت: من ثمره پهلوانی هستم که شیر به دستش پیچان می‌شود . رستم با سپاه پشت سر ماست و ما به کین سیاوش کمربسته‌ایم .
ورازاد وقتی این سخنان را شنید آماده جنگ شد . فرامرز هم آماده بود و با یک حمله هزاران تن را به زمین زد و مانع فرار ورازاد شد و لشکریان همگی سراسیمه فرار کردند . فرامرز نیزه‌ای به کمربند ورازاد زد و او را از زین بلند کرد و بر خاک زد و سرش را از تن جدا کرد و نامه‌ای نزد پدر نوشت و گفت که به کین سیاوش سر از تنش جدا کردم .
از آن‌سو به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران حمله کرده است . افراسیاب غمگین شد و بزرگان را فراخواند و لشکر را آماده کرد . وقتی به هامون رسیدند افراسیاب سرخه را فراخواند و از رستم برای او سخن راند و سپس گفت با سی هزار شمشیرزن نامدار به‌سوی سپیجاب برو و سر فرامرز را از تن جدا کن .تو فرزند من هستی پس خود را از رستم محفوظ بدار که کسی همتای او نیست . سرخه گفت :دمار از جان رستم در می آورم و فرامرز را کت‌بسته به اینجا می‌آورم . افراسیاب گفت: فرامرز پسر رستم دلیر و بیدار است پس مراقب باش و در جنگ با آن‌ها خود را ایمن ندان .
وقتی سرخه به سپیجاب رسید از سپاه ایران طبل جنگ را شنید و دید که از کشتگان کوهی در آنجا پدید آمده است فرامرز به‌سوی سرخه تاخت و گفت : ای ترک بخت‌برگشته خون سیاوش را می‌ریزید و از دادار نمی‌ترسید ؟ نامت را بگو تا جنگ را آغاز کنیم . سرخه گفت : من سرخه پسر افراسیاب هستم و آمده‌ام جان از تنت جدا کنم پس نیزه‌ای به‌سوی او پراند اما فهمید که همتای او نیست . وقتی فرامرز سرخه را یافت کمربندش را گرفت و او را بر زمین زد و او را به لشکرگاه آورد و سپاه ترکان را شکست دادند .
در همین موقع پرچم رستم پدیدار شد و فرامرز نزد او رفت و سرخه را دست‌بسته نشان داد . سپاهیان رستم به او آفرین گفتند و رستم گفت : هنر و گوهر نامدار و خرد و فرهنگ چهارگوهری هستند که اگر داشته باشی جهان در دست‌توست . رستم سرخه را دید فرمود تا او را به دشت برند و چون سیاوش سر از تنش جدا کنند . طوس آماده شد تا خون او را بریزد . سرخه به او گفت: چرا مرا بی‌گناه می‌خواهی بکشی ؟ سیاوش دوست و همسال من بود و من هم از مرگ او ناراحت بودم . تو بر نوجوانی من ببخش . طوس دلش به درد آمد و با رستم صحبت کرد . رستم گفت : باید دل‌وجان افراسیاب را پر از درد کنیم . همین کودک که از پشت اوست بعدها حیله دیگری می‌سازد و این را بدان تا وقتی‌که من در جهان زنده‌ام کسی از ترکان را زنده نمی‌گذارم. پس به زواره اشاره کرد و او طشت و خنجر را برد و جوان را به جلاد سپرد و سر از تن سرخه جدا کردند . لشکریان سرخه با تنهای مجروح نزد افراسیاب رسیدند و خبر کشته شدن سرخه را دادند . افراسیاب موی از سر می‌کند و اشک می‌ریخت پس لشکریان را آماده کرد و به‌سوی ایرانیان حرکت کرد .به رستم خبر رسید که لشکریان افراسیاب نزدیک شدند . از دو سپاه خروش برخاست. در سپاه توران بارمان در طرف راست و کهرم در طرف چپ بود و افراسیاب در قلب سپاه قرار داشت . در سپاه ایران گودرز و کشواد و هجیر در طرف چپ و در راست گیو و طوس بودند و تهمتن در قلب سپاه قرار داشت و بعد زواره و سپس فرامرز بودند .
جنگ آغاز شد . پیلسم به قلب سپاه آمد و از شاه رخصت طلبید و شاه خرسند شد و گفت اگر رستم را بکشی دخترم و تاج شاهی را به تو می‌دهم .
پیران غمگین شد و به شاه گفت : اگر او با رستم بجنگد گور خود را کنده است و تو می‌دانی برادر که کوچک‌تر باشد عزیزتر است . اما پیلسم ادعا کرد می‌تواند از پس رستم برآید . پیلسم نزد ایرانیان آمد و گفت : رستم کجاست بگویید تا به جنگ من آید . وقتی گیو سخن او را شنید دست به تیغ برد و جلو رفت و گفت : رستم با یک ترک چون تو نمی‌جنگد که این برایش ننگ است .
آن دو به هم آویختند و فرامرز وقتی چنین دید به کمک گیو آمد و هر دو با پیلسم به مبارزه پرداختند وقتی رستم از قلب سپاه نگاه کرد و این صحنه را دید با خود گفت : جز پیلسم کسی در میان ترکان مایه‌دار نیست و او هم عمرش به سررسیده است که به جنگ من آمده . پس نزد پیلسم رفت و گفت : مرا خواستی آمدم تا جنگ با مرا بیازمایی حیف دلم بر جوانی تو می‌سوزد . این را گفت و از جا حرکت کرد و نیزه بر کمرگاهش زد و او را از روی زین چون گویی بالا آورد و به‌طرف تورانیان تاخت و او را در قلب سپاه انداخت و بازگشت. پیران اشکش سرازیر شد و دل لشکر توران شکست