درصد بسیار بالایی از جمعیت جامعه ما به علت ریشه‌های تاریخی و سنتی خود در مرز واقعیت و اوهام زندگی می‌کنند

درصد بسیار بالایی از جمعیت جامعه ما به علت ریشه‌های تاریخی و سنتی خود در مرز واقعیت و اوهام زندگی می‌کنند. زندگی‌هایی پر از ترس‌ها و واهمه‌های بی‌نام‌ونشان. راه دور نرویم، به دور برخود نگاه کنید، بخشی از زندگی ما در اوهام می‌گذرد. چه وقتی به آسمان و ماه نگاه می‌کنیم. چه وقتی می‌خواهیم دیگران را تهدید کنیم یا قدرت و توان علمی و عملی خود را به رخ دیگران بکشیم. ادبیات کلاسیک ما، به خصوص بخش‌هايي از آن، یکسره بر اوهام سوار است. ریشه‌های ذهنی ما و درنتیجه شخصیت‌های داستانی ما در آن‌جا مانده. بسیاری از مضمون‌های داستانی را بدون آنها نمی‌شود نوشت. در جامعه ما بسیاری معتقد به زیست در جهان‌های موازی‌اند. چنین آدم‌هایی وقتی قدم به ساحت داستان می‌گذارند، یا به‌عبارتی زندگی داستانی پیدا می‌کنند، یک‌ پا در جهان واقعی دارند و یک پا در فرا‌واقعیت.
داستان‌ها گاه در عین طنز پنهانی که در آنها هست، نوعی ترس و وحشت ایجاد می‌کنند و این وحشت، جاهایی خیلی خوب با طنز گره خورده است. همچنین است نوعی خشونت که ناگهان از جانب همان آدم‌هایی بروز می‌کند که عادی و حتی مهربان می‌نمایند. مثلا در داستان «روز متفاوت» از جایی که سروکله سگ‌ها پیدا می‌شود مهمان‌نوازی و خوش‌رویی میزبان ناگهان جای خود را با نوعی خشونت عوض می‌کند، یا در داستان «روباه شنی» که آن دختر کسی را می‌فرستد که شخصیت اصلی داستان را کتک بزند و روباه را از چنگش درآورد و یا در داستان «گلدن آبی، میخک‌های سفید» که مرد دارد «مراقب» را با واداشتنش به حمل گلدان آزار می‌دهد و درواقع خشونت «مراقب» را تلافی می‌کند. این ترس و خشونت، خیلی خوب در پشت سیرِ به‌ظاهر عادیِ روایت و طنز پنهان آن، جا خوش کرده است.
گاهی کارکرد داستان، یا حداقل داستان‌هایی که من می‌نویسم، همین نشان‌دادن لایه‌های متفاوت و پنهان شخصیت آدم‌هاست. تضادها وتناقض‌های درونی این آدم‌ها گاه موجب خنده و گاه وحشت می‌شود. طنز و وحشت از درون آدم‌ها ودرگیری‌هاشان و وقایع داستان بیرون می‌زند، بی‌آنکه گل درشت دیده شود. اگر طنز یا وحشتی هست زاییده خود داستان است و نتیجه طبیعی تحولات درون داستان و نتیجه طبیعی زیست و زمانه و روابط آدم‌های داستان. من هیچ چیز را از بیرون به داستانی تحمیل نمی‌کنم. گاه حتی نمی‌دانم داستانی که می‌نویسم ممکن است طنز‌آمیز باشد یا از روند داستان، حس وحشت به خواننده دست دهد. وقایع، حال‌وهوای آدم‌ها و مناسبات درون‌داستانی آنهاست که داستان را به سمت طنز، تراژدی یا وحشت می‌برند. رفتار و کنش و واکنش آدم‌ها را موقعیت‌ها تعریف می‌کنند. هیچ چارچوب از پیش‌تعیین‌شده‌ای نیست تا انسانی را درآن قالب بگیریم و بخواهیم همیشه همان باشد که در تعریف ما می‌گنجد و افراد در شرایط متفاوت و در برابر منافع متفاوت، اغلب رفتارهای خلاف انتظاری دارند. ادبیات، اگر می‌گویند که ابزار کشف است لابد یکیش هم کشف همین لایه‌های پنهان آدمیزاد است. دیدن آدم‌ها از زاویه‌ای دیگر و تهی‌کردن آنها از تیپ‌ها و قالب‌های کلیشه‌ای و رسیدن به آن مثل معروف: چه می‌بینیم؟ چه هست!
در مورد طنز، شاید بتوان گفت داستان «آهنگ پلنگ صورتی را سوت بزن» بین داستان‌های کتاب، از این نظر شاخص‌تر است. یعنی طنز آن آشکارتر است و نوعی فانتزی و شوخی در این داستان هست که از همان حضور پلنگ صورتی در ذهن شخصیت داستان می‌آید و درواقع در این داستان، کارتون و فانتزی است که در نظم و جدیت حاکم بر فضا اخلال می‌کند. همچنان‌که در داستان‌های «گلدان آبی، میخک‌های سفید» و «پرنده‌باز» هم شوخی و رندی عوامل اخلالگر در نظم تثبیت‌شده هستند. یعنی در این داستان‌ها طنزِ رندانه و شوخی و فانتزی فقط در زیر پوست داستان حضور ندارد بلکه عاملی اساسی و تعیین کننده در برهم‌زدن مناسبات سفت‌وسخت و عادی تلقی‌شده هستند. نظر شما دراین‌‌باره چیست و چقدر هنگام نوشتن این داستان‌ها آگاهانه این موضوع را در نظر داشتید؟