عجب هوایی.. راننده گفت؛ «عجب هوایی.» راست می‌گفت. هوا خیلی خوب بود

عجب هوايي

راننده گفت؛ «عجب هوايي.» راست مي گفت. هوا خيلي خوب بود. چند لحظه بعد دوباره گفت؛ «عجب هوايي.» من پياده رو را نگاه مي کردم. راننده گفت؛ «هوا خوب نيست؟» گفتم «چرا. عاليه.» گفت؛ «پس چرا چيزي نمي گي؟» گفتم؛ «چي بگم؟» گفت؛ «من هي دارم مي گم عجب هوايي، شما هم اقلاً کله رو يه تکوني بده، بگو بله، هواي خوبيه.» گفتم؛ «بله، واقعاً هواي خوبيه.» گفت؛ «نه ديگه نشد. اون موقعي که بايد مي گفتي، نگفتي. حالا ديگه گفتنت مفت نمي ارزه.» سکوت شد و هيچ کدام حرفي نزديم. سر شيشه را کمي پايين کشيدم، اين بار من گفتم؛ «واقعاً عجب هواييه.» راننده سرش را تکان داد و گفت؛ «بله، واقعاً هواي خوبيه.» بعد زد زير خنده. من هم خنده ام گرفت و با هم خنديديم. همان موقع يک زن و شوهر جوان عقب تاکسي سوار شدند. زن به شوهرش گفت؛ «من پنجشنبه نميام.» شوهرش گفت؛ «باشه.» زن گفت؛ «خودت تنها برو.» شوهر با صداي آهسته گفت؛ «باشه.» زن گفت؛ «پنجشنبه گير ندي من بيام ها، نميام.» شوهر جوان با صدايي که به زحمت شنيده مي شد، گفت؛ «خواستي بيا، نخواستي نيا.» زن گفت؛ «خواستي نخواستي نداره. من تنها تو خونه مي مونم تو هم برو خوش بگذرون.» مرد جوان گفت؛ «آقا ما پياده مي شيم.» زن گفت؛ «هنوز که نرسيديم.» مرد گفت؛ «مي دونم.» و پياده شدند. راننده گفت؛ «اîه، دو دقيقه داشتيم با اين هوا کيف مي کرديم، اومدن خرابش کردن و رفتن.» دوباره سکوت شد. راننده شيشه را بالا کشيد و گفت؛ «چقدر همه چي الکيه.» کمي بعد شيشه را تا آخر داد پايين و دستش را از پنجره بيرون برد. باد با سرعت به دست راننده مي خورد و توي ماشين مي پيچيد.

@soroushsehat