📌طنز. 📢شتر توی قفس و بیلی فاک وطنی!. نوروزی: روش‌های تربیتی لیز است!

📌طنز
📢شتر توی قفس و بیلی فاک وطنی!
@matikandastan


یاسر نوروزی: روش‌های تربیتی لیز است! یعنی هر چقدر سفت بگیرید بالاخره می‌سُرد می‌رود. البته من احساسم این است که پدر و مادرم از یک جایی به بعد کم آوردند. در واقع انقدر به من سخت گرفتند که موقع تربیت برادرم از آن طرف زد بیرون! من و او هفت سال اختلاف سن داشتیم اما تفاوت‌مان در روش‌های تربیتی مثل آن فیلم یوزارسیف شد. او رامسس دوم، آناخناتون به دنیا آمد و من غلامی که کنارش ایستادم و بادش زدم! چون خاطرم هست اولین بار که خواستم بروم سر کوچه فوتبال بازی کنم مادرم داد زد: «چی؟ تو فکر کردی از زیر بته عمل اومدی؟ بری لاطی کنی سر کوچه، الواطی کنی؟ معتاد شی؟ آره؟ انگل اجتماع شی؟» و کاری کرد که بروم در اتاقم را ببنددم تا صبح درس بخوانم. پدرم هم کل شب را پشت سلولم قدم‌رو رفت و صدایش از درز زیر در ‌آمد که می‌گفت: «هیچ چیز خوبی به مادرت نگفتی! برو پاشو ببوس!» آن‌ها دست به دست هم دادند و شور نظارت از مرا درآوردند. مثلاً اولین اردوی مدرسه را چطور فراموش کنم؟ بعد از کلی التماس، پدر و مادرم هیأت ژوری ترتیب دادند و آخرش با چکش کوبیدند روی میز که متهم شماره اول پرونده یعنی من فقط همین یک بار را اجازه دارد بدون آن‌ها برود گردش! من اولش خوشحال بودم و در راه باغ‌وحش نوعی احساس رهایی را تجربه می‌کردم؛ مثل وزغی رنجور در برکه‌های آب. منتها وسط‌های راه فهمیدم، تحت نظارتم. کسی تعقیبم می‌کرد. پشت قفس میمون‌ها، ناگهان کله می‌کشید ببیند چه می‌کنم و جلوی قفس کرگدن، نشسته بود و از لای سوراخ روزنامه چکم می‌کرد. پدرم در واقع آن روز آبرویم را برد. طوری که معلم‌مان گفت: «خب برو به بابات بگو بیاد اینجا! اینطوری می‌ترسم بلایی سرش بیاد!» می‌دانید چرا بعدها عاشق نتسون ماندلا شدم؟ یا چرا فیلم پاپیون را هشتصد بار دیده‌ام؟ چون آن یارو، استیو، نوجوانی‌های من است که هی در رفت، هی دستگیر شد، هی در رفت، هی دستگیر شد، هی.... اصلاً وقتی آخر فیلم «شجاع‌دل» یارو داد می‌زند: «آزادی»، من بغض می‌کنم! هرچند که والدینم بعد از مدتی بدجور کم آوردند. برای همین روش‌های تربیتی یک‌جور کش تومبان هم هست! انقدر کشیدند که بالاخره در رفت و برادرم ول شد! مثل دونده‌هایی بودند که وقتی نوبت به تربیت برادرم رسید، خسته افتادند زمین و نفس نفس زدند. چون او در سن چهارده سالگی برای اولین بار با رفقایش رفت شمال، در پانزده‌سالگی رفت جنوب و بعد از آن هم مثل یک بیلی فاک وطنی دور ایران را در هشتاد روز گشت! به محض ورود به هجده سالگی هم سربازی‌اش را خریدند که برود از دوبی زنگ بزند بهم بگوید چه خوشی می‌گذراند آنجا و خاک بر سر من! برای همین همیشه فکر می‌کنم نویسندگی یک‌جور استعداد نیست. شتر را هم اگر در قفس کنید و نگذارید تنهایی برود سر کوچه، نویسنده می‌شود! اصلاً نویسندگی سه شرط بیشتر نمی‌خواهد: ۱. محدودیت ٢. مجبوریّت ٣. مشمولیّت. چون هم‌زمان که برادرم می‌رفت یونان، من هم اعزام می‌شدم به کرمان! من با کلاه سربازی عکس دارم، او با کلاه سیلندر! من از رژه جلوی تیمسار پادگان عکس دارم، او از لمیدن کنار دریا! من در عکس‌هایم سبیل به سبیل کنار هم‌خدمتی‌هایم ایستاده‌ام، او کنار.... یک بار که داشتیم آلبوم خاطرات‌مان را ورق می‌زدیم بهم گفت: «می‌دونم که خیلی به تو سخت گرفتن! من واقعا حال کردم ولی خب تو...» حرفش را خورد. بعد انگار بخواهد یک مقداری سعادت هم بپاشد جلوی من ادامه داد: «عوضش می‌نویسی. نه؟» جوابی ندادم. بعد از چند دقیقه گفت: «ولی حالا که همه چی گذشته رفته. فرض کن اگه زمان برگرده عقب، حاضری جاتو با من عوض کنی؟» مکث کردم. حرفی نزدم. جوابش را می‌دانستم اما لبخندی غمگین زدم. (روزنامه هفت صبح)
@matikandastan