📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
روزی زواره به شکار گورخر رفت و ترکی او را هدایت میکرد. آن ترک گفت: اینجا شکارگاه سیاوش بود
روزی زواره به شکار گورخر رفت و ترکی او را هدایت میکرد . آن ترک گفت : اینجا شکارگاه سیاوش بود .زواره دوباره داغش تازه شد و اشکش جاری گشت. لشکریان چون به او رسیدند و او را غمگین یافتند بر آن راهنما نفرین کردند و او را از پا درآوردند . زواره سوگند خورد که از این به بعد نه به شکار روم و نه آرام و خواب دارم تا اینکه انتقام سیاوش را از افراسیاب بگیرم پس نزد رستم رفت و گلایه کرد که آیا ما برای انتقام آمدیم یا برای آسایش ؟ چرا باید این کشور آباد بماند ؟ پس تهمتن موافقت کرد تا توران را خراب کنند و تعداد زیادی را سر بریدند و زنان و کودکان را اسیر کردند و بسیاری هم تسلیم شدند و گفتند : ما نمیدانیم افراسیاب زنده است یا مرده ولی از او بیزاریم . رستم سپاهیان را جمع کرد و گفت : ممکن است افراسیاب از طرف دیگر به ایران هجوم ببرد و از کاووس پیر هم کاری ساخته نیست پس باید به ایران برویم . به راه افتادند و با تمام غنائم از توران به زابل نزد زال رفتند و طوس و گودرز و گیو با لشکریان بهسوی شاه رفتند .
وقتی افراسیاب شنید که رستم بازگشته است بادلی پر از کینه بازگشت و همه بوم و بر را زیروزبر شده و همه مهتران را کشته دید پس به بزرگان گفت : این کینه را به دل داشته باشید و فراموش مکنید پس سپاهی گران آماده کرد و بهسوی ایران حرکت کرد و بسیاری از شهرها را اشغال نمود . هفت سال خشکسالی شد و بارانی نبارید و رستم در زابل بود و افراسیاب قسمتهای زیادی را گرفته بود . یکشب گودرز خواب دید : ابر پرآبی آمده و بهآرامی به گودرز میگوید اگر میخواهید از این ناراحتی درآیید در توران شاهی جوان است که نامش کیخسرو است و او پسر سیاوش است اگر او به ایران بیاید به خونخواهی پدر توران را زیرورو میکند . از میان گردان تنها گیو است که میتواند او را پیدا کند . وقتی گودرز از خواب بیدار شد گیو را نزد خود خواند و خوابش را تعریف کرد و از او خواست که برود و خسرو را بیاورد.
خبر به مهین بانو گشسب همسر گیو و دختر رستم رسید که گیو عزم سفر دارد پس نزد او رفت و گفت : شنیدهام که میخواهی به توران بروی پس اجازه بده که من هم نزد رستم برم که خیلی وقت است پدرم را ندیدهام . گیو پذیرفت.
هنگامیکه گیو آماده رفتن میشد گودرز به او گفت : با چه کسی همراه میشوی؟ گیو پاسخ داد : اسب و کمندی برای من کافی است فقط تو بیژن را در کنار خود حفظ کن .
گیو تازان به توران رسید و هر جا میرسید به ترکی از کیخسرو نشان میجست و هرکس خبر نداشت بهناچار میکشت تا اینکه کسی از کار او باخبر نشود و رازش فاش نگردد. بدینسان هفت سال گذشت . در این زمان رستم لشکرش را از روی آب گذرانده بود و افراسیاب به گنگ آمد و ایرانیان دوباره ایران را پس گرفتند پس افراسیاب به پیران گفت : کیخسرو را با مادرش درجایی نگهدار .
روزی گیو به بیشهای رفت و از اسب پیاده شد و خوابید و با خود میگفت : از کیخسرو نشانی نیافتم و بیخود آواره شدم . یا خسرویی نبوده است یا اینکه مرده است . چشمهای دید و در کنار چشمه پسر بلند بالایی نشسته بود که جام می در دست داشت و از صورتش نور خرد میبارید گویی سیاوش است که بر تخت نشسته است . گیو با خود فکر کرد که او کسی جز کیخسرو نمیتواند باشد . پیاده بهسوی او رفت وقتی کیخسرو او را دید خندید و با خود گفت : این شخص جز گیو نمیتواند باشد که آمده مرا به ایران ببرد .پس جلو رفت و گفت : ای گیو خوشآمدی از طوس و گودرز و کاووس چه خبرداری ؟ از رستم چه خبر ؟ گیو متعجب شد و گفت : تو ما را از کجا میشناسی ؟ کیخسرو پاسخ داد: پدرم هنگام مرگ نشانیهای تو را به مادرم داده است و او هم برای من گفته است . گیو گفت : تو ظاهر سیاوش را داری ممکن است نشانت را هم ببینم ؟ کیخسرو برهنه شد و آن نشان سیاه را نشانش داد . پسازآن بیشه راه افتادند و گیو از هفت سال جستجوی خود و از کاووس که در غم سیاوش ازپاافتاده سخن راند . خسرو غمگین شد .
کیخسرو و گیو به شهر سیاوخشگرد رفتند تا فرنگیس را همراه خود ببرند . فرنگیس گفت : اگر درنگ کنیم افراسیاب آگاه میشود و آن دیوصفت ما را میکشد پس تو با زین و لگام به مرغزاری که در این نزدیکی است برو . جایی است چون بهار خرم و جویباری با آب روان دارد که هرچه گله هست برای آب خوردن آنجا میآیند . شبرنگ بهزاد اسب پدرت آنجاست . برو او را بیاور که پدرت او را برای همین روز آنجا رها کرده است
کیخسرو و گیو به نشانی که مادر داده بود رفتند و کیخسرو شتابان نزد چشمه رفت و بهزاد را یافت و زین و لگامش را نشان داد و بهزاد هم از چهره خسرو به یاد سیاوش افتاد و از جا حرکت نکرد . وقتی خسرو او را آرام یافت جلو رفت و لگام و زین او را بست و سوار شد و ناگهان از جلوی چشم گیو ناپدید شد و گیو غمگین شد و با خود فکر کرد : حتماً این اسب اهریمن بوده است . نکند کیخسرو درخطر باشد اما کیخسرو کمی که راه پیمود ایستاد تا گیو هم رسید . کیخسرو به