📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
گیو گفت: تو با خود اندیشیدی که این اسب اهریمن است که مرا برد و رنجهای هفتسالهات به بادرفت
گیو گفت : تو با خود اندیشیدی که این اسب اهریمن است که مرا برد و رنجهای هفتسالهات به بادرفت . گیو بر هوش شاه آفرین گفت .
وقتی نزد فرنگیس رسیدند او به ایوان رفت و گنجی را که نهان کرده بود آورد و به گیو گفت : هرچه میخواهی انتخاب کن . گیو درع سیاوش را پسندید و مقداری از گنج را برداشتند و فرنگیس نیز خودی برسر گذاشت و به راه افتادند.
در ایران گفتگو افتاد که خسرو بهسوی ایران میآید و این خبر به پیران هم رسید که باعث وحشت او شد و با خود گفت : چگونه این خبر را به افراسیاب بگویم ؟ آبرویم رفت . پس گلباد و نستیهن را برگزید و به همراه سیصد سوار ترک فرستاد و گفت : باید سر گیو را به نیزه کنید و فرنگیس را به خاکاندازید و کیخسرو را به بند کشید .
فرنگیس و کیخسرو خوابیده بودند و گیو نگهبانی میداد که سواران را دید و میان آنها رفت و شروع به جنگ کرد و بسیاری را هلاک کرد طوری که همه از جنگ سیر شدند . گلباد به نستیهن گفت: گویی کوه خاراست که ما از پس او برنمیآییم و اخترشناسان گفتهاند که به توران بد خواهد رسید و کوشش ما بیفایده است پس همگی فرار کردند . گیو نزد خسرو رفت و ماجرا را بازگفت. خسرو بر او آفرین گفت سپس چیزی خوردند و راه افتادند . از آنسو ترکان خسته و مجروح به پیران رسیدند . پیران از گلباد پرسید : خسرو کجاست ؟ گیو چه شد ؟ گلباد ماجرا را بازگفت . پیران او را نکوهش کرد و گفت که این شکست مایه ننگ است . پیران سه هزار سوار جنگی برگزید و به آنها گفت : باید سریع رفت تا آنها به ایران نرسند .
گیو و خسرو و فرنگیس با شتاب میرفتند تا به رودی به نام گلزاریون رسیدند که در بهار چون دریای خون بود و گیو به شاه گفت : باید از روی آب گذشت و استراحت کرد اگر لشکر بیاید برای جنگ آب برای ما حصار است پس چیزی خوردند و خوابیدند و فرنگیس بیدار ماند و بهمحض اینکه سپاه را دید آنها را بیدار کرد و به گیو گفت : او ما را دستبسته نزد افراسیاب میبرد و شاه هم به ما رحم نمیکند . گیو پاسخ داد : نترس . من از جنگ توران هراسی ندارم . تو با شاه سریع به بلندی روید که خداوند یار من است . کیخسرو گفت : من هم با تو میجنگم . گیو پاسخ داد : جهانی در انتظار تو هستند .من و پدرم پهلوان هستیم و همیشه در خدمت شاهان بودیم و من هفتادوهشت برادر دارم اگر من کشته شوم پهلوانان دیگر هستند ولی اگر تو کشته شوی دیگرکسی نیست و رنج هفتساله من نیز به هدر میرود .
گیو لباس جنگ پوشید و به جنگ سپاه رفت و غرید و جنگجو طلبید . پیران دشنام داد که تو تنها به این رزمگاه آمدی ؟ گیو غرید ای ترک بد نژاد به کینخواهی سیاوش در جنگ مرا دیدهای و بسیار بزرگان چین به دست من تباه شدند و دو تن از زنان حرمت که خواهر و همسرت بودند را اسیر کردم و تو همچنان زنان فرار کردی . تمام بزرگان و خویشان کاووس و دیگر دلیران همگی دختر رستم را میخواستند حتی طوس به خواستگاریش رفت ولی تهمتن اعتنا نکرد و دخترش مهین بانو گشسپ را به من داد و من هم به رستم خواهرم شهربانو را دادم . بهجز رستم کسی هماورد من نیست و اکنون با این خنجر جهان را پیش چشمت سیاه میکنم و حتی یک نفر از لشکرت را زنده نمیگذارم و خسرو را به ایران میبرم و سپس به کینخواهی سیاوش به توران میآیم و آنجا را تباه میکنم .
وقتی پیران این سخنان را شنید دلش پر از بیم شد و گفت : ای شیرمرد بیا تا باهم کشتی بگیریم و ببینیم کدام میتوانیم دیگری را به زمین بزنیم . گیو گفت : پس شایسته است که تو به اینسوی آب بیایی . شما شش هزار نفر هستید و من یک نفر . پیران با اضطراب پذیرفت و به آنسوی آب رفت .
گیو گرز را کنار گذاشت و شروع به کشتی کردند . گیو حمله برد طوری که پیران گریزان شد و گیو او را با کمند اسیر کرد و بعد لباس او را پوشید و درفش او را به دست گرفت و تا لب آب آمد. وقتی ترکان او را دیدند جلو آمدند و گیو گرز را به دست گرفت و بسیاری را نابود کرد و بسیاری فرار کردند .
گیو نزد پیران رفت و خواست سرش را ببرد بنابراین او را با خواری نزد شاه برد. پیران به کیخسرو گفت : تو میدانی من به خاطر تو چهکارها کردم و اگر آن زمان من نزد افراسیاب بودم سیاوش نمیمرد . من بودم که تو و مادرت را نجات دادم . گیو به کیخسرو نگاه کرد که او چه فرمان دهد . فرنگیس به گیو گفت : تاکنون بعد از خدا او ما را از بلایا حفظ کرده است پس او را ببخش
گیو گفت : من سوگند خوردهام که خون او را به زمین بریزم . کیخسرو پاسخ داد : گوش او را با خنجر سوراخکن تا خون او بر زمین بریزد و سوگندت درست باشد . گیو نیز چنین کرد .
پیران به خسرو گفت :بفرما تا اسبم را به من دهد تا برگردم . کیخسرو پذیرفت . گیو به پیران گفت : چرا مثل زنان لابه میکنی ؟ اگر اسبت را میخواهی باید دستت را با بند ببندم و قول دهی که کسی جز همسرت گلشهر بند را نگشاید . پیران پذیرفت. فرنگیس و کیخسرو او را به برگرفته و خداحافظی کردند و پیران راه