امشب منزل یه خانواده عراقی هستم که هم خونشون خیلی تمیزه و هم خانمهای خانواده همه تحصیل کردن✌️📖

#سفرنامه_عراق

امشب منزل یه خانواده عراقی هستم که هم خونشون خیلی تمیزه و هم خانمهای خانواده همه تحصیل کردن✌️📖

چه جوری اومدم این خونه؟
خیلی ساده، رسیدم شهر و از یه ماشین پرسیدم مرکز شهر دوره؟ و فهمید زائرم و دعوتم کرد خونشون🙃

قرار بود استراحت کنم و دوباره راه بیافتم ولی اینقدر خونه و مخصوصا دستشویی تمییز بود که همون بار اولی که گفتن شب بمون، من با آغوش باز قبول کردم.‌

نزدیک غروب چندتا دیگه زائر هم به جمع اضافه شدن و بعد از نماز (که البته من توی اتاق تنها بودم و نخوندم) سفره شام انداختن.

دیدم برای من طبق رسم عراقیا، یه ظرف بزرگ برنج به همراه یه ران بزرگ مرغ گذاشتن و کلی هم مخلفات سالاد، ماست، تشریب، فاصوله( خوراک لوبیا)دورش!!!

مگه من چقدر جا دارم خوب؟!🤪

درخواست یه بشقاب اضافه کردم و یکم برنج و نصف مرغ ریختم توی ظرفم که دیدم همه زدن زیر خنده که این چیه؟! چرا اینقدر کم غذا میخوری؟! مگه جوجه‌ای؟!

همزمان غذا خوردن، تلوزیون هم روشن بود و یه ملای عراقی داشت از حزن و غم صحبت میکرد که توی این دوران همش باید غمگین بود!!

داشتم فکر میکردم چرا آدم باید همش! همش غمگین باشه؟! چرا میان، مذهب رو با غم گره میزنن؟! چرا ماها شاد بودن رو بلد نیستیم؟ چرا دولتها، ملتها رو در غم نگه میدارن؟
اصن چرا باید سر شام روضه گوش بدیم؟؟؟

توی همین فکرها بودم که جناب ملا شروع کرد نوحه خوندن و یهو یکی از خانمهای میزبان زد زیر گریه!!
‌‌
تیکه آخر مرغم بود که با دیدن این وضعیت، توی دهنم ماسید و خانم رو نیگا کردم.

متوجه نگام شد و وسط گریه کردن، گفت بخور دیگه! اینقدر ضعیفی! اینقدر لاغری! غذا بخور و یهو تیکه دیگه مرغ رو از فاصله دور انداخت توی ظرفم!

مرسی نشونه‌گیری😂✌️‌

به زور و خواهش و تمنا نذاشتم برام برنج بریزه و فقط شیربرنج سر سفره رو به عنوان دسر نوش جان کردم😌

بعدشم که دعای سر سفره
و منم با عربی دست و پا شکسته گفتم خدا به سفره تون برکت بده...
البته مطمین نیستم درست گفته باشم چون یکم چپ و چوله نیگام کردن و لبخند زدن😬

@misgray