اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
قرار.. مرد روی نیمکت به انتظار نشسته است
قرار
مرد روی نیمکت به انتظار نشسته است. به نوکِ درختانِ کاجی که از پُشتِ دیوار دیده میشوند نگاه میکند. آسمانِ خاکستری انگار پیوند خورده است به دیوارِ سیمانی. دلش سیگار میخواهد، اما دوست ندارد وقتی زن میآید دهان و دستهایش بوی سیگار بدهند. دهدقیقه از وقتِ قرار گذشته است. زن همیشه وقتشناس بود. آنها همان اوایل قرار گذاشتند که اگر روزی یکیشان نیامد، یعنی همهچیز تمام است. مرد دیدارِ قبلیشان را به یاد میآوَرَد. چیزی در رفتار زن ندیده بود که دلیلی بر تصمیمِ او برای نیامدن باشد. با خودش فکر میکُنَد «نمیشود که همینطور بدون هیچ توضیحی دیگر نیاید». اما خوب میداند که زن اهلِ توضیحدادن نبوده و نیست. در این دو سال هیچوقت از دنیای خودش، بهجز مواردِ کلی که ناچار بود تعریف کند، چیزی به مرد نگفته بود. حتی یک بار که او از زن توضیح خواست، جواب داده بود «وقتی نمیتوانی کاری بکنی چرا میخواهی بدانی؟».
مرد کمکم نگران میشود. ساعت ندارد، اما حدس میزند باید نیمساعتی گذشته باشد. از روی نیمکت بلند میشود. قدم میزند. هوا سوز دارد ولی او عرق میریزد. دست به پیشانیاش میکشد. به خودش دلداری میدهد که شاید کاری پیش آمده، شاید اتفاقی افتاده است. شاید...
بقیه دارند برمیگردند. احساس میکند آخرین شانسهای کوچکِ زندگیاش، مثل شنهای درونِ ساعتِ شنی دارد به پایین مکیده میشود. آخرین نفرات هم بیرون میآیند. نگهبان درِ سالنِ ملاقات را میبندد، و مرد به بندِ مجرمینِ جرائمِ مالی برمیگردد.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii