اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
غزاداران.. پیرمردی که پیراهن مشکی به تن داشت، کنار دکهی روزنامهفروشی ایستاد
غزاداران
پیرمردی که پیراهنِ مشکی به تن داشت، کنارِ دکهی روزنامهفروشی ایستاد. خم شد و روزنامهی صبح را باز کرد. با چشمهای تنگشده صفحات آگهیِ ترحیم را خواند. یکی از آگهیها که از بقیه درشتتر چاپ شده بود را چندبار مرور کرد، سپس روزنامه را بست و راه افتاد.
محل را میشناخت، حدود ده روز قبل هم در مراسم دیگری در همان مسجد شرکت کرده بود. دور بود و باید دو خط اتوبوس عوض میکرد. وقتی رسید، جلوی درِ مسجد پُر بود از تاجِگلهای بسیار بزرگ، و دیوارها با پرچم و بنرهای سیاه پوشیده شده بودند. اما هنوز تشییعکنندگان، از محلِ دفن نرسیده بودند. پیرمرد به طرفِ مقابلِ خیابان رفت و روی جدولِ جوی آب نشست. نیمساعتی که گذشت، ماشینهایی که روی آنها عکس و دستهگل و اعلامیهی ترحیم چسبانده بودند، یکییکی از راه رسیدند. اقوامِ نزدیکتر و صاحبانِ عزا برای استقبال جلوی درِ تالارِ پذیرایی ایستادند. پیرمرد کمی دیگر هم صبر کرد تا عدهی بیشتری بیایند و داخلِ تالار شلوغ شود. آنوقت از خیابان رد شد، به استقبالکنندهها تسلیت گفت و همراه بقیه واردِ تالار شد.
هوایِ تالار مطبوع بود و بوی خوشِ غذا آدم را گیج میکرد. دیوارها با تکههای کوچکِ حاشیهدار، آینهکاری شده بودند. کُنج و زوایای آینهها نورِ چلچراغهای آویخته از سقف را با جلوهای پُرشکوه بازتاب میدادند. پیرمرد از کنارِ دیوار رفت و گوشهای از تالار روی یکی از صندلیهای مخملی که پُشتِ میزهای چوبیِ گرانقیمت بود، نشست. تالار رفتهرفته پُر شد و عدهای کنار پیرمرد نشستند. صدای همهمهی گنگی زیر سقفِ بلند تالار پیچیده بود. در این هیاهو، توجهش جلب شد به گفتگوی بغلدستیهایش. یکیشان آهسته به دوستش گفت: «خوب دارن خرج میکنن واسه باباشون. فکر میکنی اون قبر و این ناهار چند دراومده باشه؟».
«چه میدونم! خدا رحمتش کنه».
«بهت قول میدم حاجی اونقدر براشون گذاشته که اگه یک سال، تمام مردم شهر رو ناهار بِدَن، رقم اول موجودی حساب بانکیش عوض نمیشه».
پیرمرد گوش تیز کرده و قدری به سمتِ این دو نفر خم شده بود، که دستِ سنگینی روی شانهی استخوانیاش نشست. به بالا نگاه کرد و جوانِ درشت اندامی را که کتوشلوار و پیراهن مشکی به تن داشت، و کراوات مشکی زده بود دید. جوان خم شد و در گوشِ پیرمرد گفت: «یک دقیقه تشریف بیارید».
بعد زیر بغل او را گرفت و تقریباً به زور از جا بلندش کرد و از تالار بیرون بُرد.
جلوی در تالار، شِش هفت نفر با هیبتِ همان جوان ایستاده بودند. یکیشان که مسنتر بود از پیرمرد سؤال کرد: «بابا جان شما چه نسبتی با حاجی داشتید؟!».
«من... من از قدیم میشناختمشون. خدا بیامرز آدم خوبی بودن».
جوانی که پیرمرد را آوَرده بود گفت: «عموجان بیخیال. تابلوِ که واسه چی اومده. ردش کنید بره. هزارتا کار داریم. میزِ سلف آماده است. مَردُم و فیلمبردارها منتظرن بریم سرِ میزها تشکر کنیم».
بعد رو به پیرمرد ادامه داد:
«برو پدرجان، برو خیر پیش. دفعه دیگه که خواستی بری مجلسِ آدمحسابیها مُردهخوری کنی، لااقل یک لباس آبرومند تنت کن».
بعد خطاب به یکی از پیشخدمتهای تالار گفت: «پسر یک پُرس بده این بابا ببره».
اما پیرمرد سرش را پایین انداخت و بدون گفتن کلمهای راه افتاد. از داخلِ تالار، صدای صلوات فرستادن همراه با عطرِ خوشِ غذا بیرون میآمد، و دل و شکمِ خالیِ پیرمرد را میسوزاند.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii
(با سپاس از خانم قاسمیان گرامی برای سوژه اولیهی این داستان.)