«روایت آسمان از بلندای ویرانه‌های آشوییتس»

“روایت ِ آسمان از بلندای ِ ویرانه های آشوییتس”

پس از هزاره های سکوت، سمفونیِ آفرینش بر لبه ی جهان نواختن آغاز کرد..
و بشر زندگی را آغازیدن گرفت..!
چه فرقی میکند که انفجاری بزگ مارا پرتاب کرده باشد ، یا آدم با سیبی گاز زده ، دست در دستان حوا پریشان و مستاصل قدم به سرای رنج گذاشت باشد واز پی اش نسلها ایجاد شده باشد.
اینجا و اکنون بر تلی از مکاتب و مذاهب بر بلندای تاریخ ، بر ویرانه های آشوییتس ها و حلب ها..ایستاده است .
سلاح های هیدروژنی اش را امتحان میکند و بر آراء مارکس میخندد..
هنوز صدای سقراط از آنسوی دیوارهای آتن به گوش میرسد و آن ندای سروش غیبی در معبد دلفی؛خودت را باش ـ خودت را بشناس..
پرسشگری! این یگانه ترین خصلت ِآدمی تنپوش های گوناگونی از دانش برتن کرده و هماره خنیاگری میکند.
گاه ردای فلسفه می پوشد و از پلکان اخلاق بالا میرود و گاه ایمان را سلاخی میکند و شک به شریانهایش چنگ میزند و بر فراز جلجتا صلیب بر دوش ،مهر را شاد باش گویان به قربانگاه می برد..
نبردهای صلیبی از سنگلاخ های تاریخ بر پر جبرِئیل از رنسانس عبور میکند و آواز مدرنیته سر میدهد..
گالیله و نظریه های دگرگون کننده ی علم نجوم هیجانی جدید به پرسشگری این آرزواندیش ِ بلند پرواز هدیه کرد.
این روزها .. سر تیتر خبرهای روز ، خبرهای پایگاه فضایی ناسا و منجمان مدرن خبر از کشف سیاه چاله ها و کهکشانهای جدید و ... میدهد.هر روز خبری داغ و هیجان انگیز برای این سربه هوای سوداگر !!
به تازگی یکی از خبر های منتشر شده از سوی این سازمان کشف سیاره هایی ایست مشابه ِ زمین، با احیانا حیاتِ مشابه !
مشابه ِ زمین این «مُدَوَّر گِل آلود ِ پر هیاهو» با انسانهای گوشت و پوست و خون دار که به محض ِ ورود، ردای رنج برتن میکند ..
گمانه های زده شده و یا کشف هایی مبنی بر سکونتِ کسانی شاید شبیه به ما!


اما چگونه مشابهتی؟!

اینجا و اکنون این رنجور ِ سودا گر آرزوهای دور و دراز در سر میپروراند و همچنان به دارازای تاریخ زخم هایش ناسور تر از قبل هر روز سرباز میکنند ، تنهایی های جانکاهش همراه با اضطراب های کشنده و « مرگ » این غم ِ لاینحل ! که ناگزیر آرزوهایش را قبای فنا میپوشد.
این بلای ِ جانسوز و این دردِ جاودانگی باعث شده تاجایی که توان دارد، به تمامی زوایای هستی سرک بکشد، عدم را یکسر منکر شود و زمان را به ترازو بگذارد و جام ِ بیخودی را سر بکشد.
او که مرگ را به مصاف نرفت ،رنج را نرُفت و محبت را به پستو برد ... حال به جسجوی نشانه ای از حیات ، گوشه های کهکشان را برای چه میدود؟؟
راستی ؟!
بیاییم فرض کنیم گوشه ای از این هستی ِ پهناور و شگفت، مشابه ِ ما آدمیان رنجور حیاتی میجوشد و ولوله ای در کار است و روزمرگی هایی!
سوال اینجاست؟!
آنها .. آن زیندگان ِ نا آشنا چگونه موجوداتی هستند؟
بشر نام دارند یا مستعاری جدید برخود نهاده اند؟چه کسی بانیِ بودنشان است؟
در بهشت به سر میبرند یا رانده شده اند؟
«رنج» برایشان مفهومی دارد یا فقط این ردا برای ما دوخته شده است؟
عدالت ! فریاد ِ تمامی مکاتب ، چگونه برایشان تعبیر شده ؟ رستاخیزِ آنان کجاست؟ ملاصدرایشان معاد ِ جسمانی را پذیرفته ؟
اصلا؛ در پیِ آوازِ حقیقت میدوند؟
حلول ِ حقیقت در همخوابگی با مرگ برایشان معنا پیدا میکند، یا چشمه ی حیات را یافته اند و قبای جاودانگی در بر دارند؟
راستی معنا این رازآلود ترین مفهوم ِ بودن را چگونه ترسیم میکنند؟
غرولند های نیچه ،نیِ کسایی و تارِ شهناز ، یا سمفونی پنجم از بتهون کدام گوشه ی اتاقشان عشوه گری میکند؟
اصلا دغدغه شان هست یا بی پروا و یَله، زیستن را نظاره میکنند؟
شب ... این رازآلود ِ کشدار تا دم ِ گرگ و میش و سپیده و خروسخان که بر بند بندِ جانمان گره میخورد برایشان چگونه صبح میشود؟
و«عشق» این وهم ِ سر در گم ِ شور انگیز با پیچِ طُرّه ای بر پیشانی جان را نشانه میرود؛ یا کمان ابرویی آهو چشم، دل را به زانو در می آورد.....
به قولِ حضرتِ بیدل؛
شمع فانوس حباب از ما منورکرده‌اند
روشنی داریم چندانی‌که خاموشیم ما
چشم‌بندِغفلتِ هستی تماشاکردنی‌ست..!
دهرشورِ محشرست وپنبه درگوشیم ما
آمد و رفت نفس پر بی‌سبب افتاده است
کیست تافهمدکه از بهر چه می‌کوشیم‌ما؟!
زندگی تنها وبال ما نشد ز اقبالِ عجز
نیستی هم بارِتکلیف است تا دوشیم ما....

#اکرم_قندی

@toreyejan

https://t.me/joinchat/AAAAAEIjWaThzxPUkWQxCA