«جوانه زیر خاک». (🖋 سعید کشاورزی).. ✅ نگاه گرمی داشت اما دستانش سرد بود

«جوانه زير خاك»
(🖋 سعید کشاورزی)

✅ نگاه گرمي داشت اما دستانش سرد بود. «حنیف»‌ را مي‌گويم؛ پسري از افغانستان كه در مغازه بي در‌و‌پيكري در حاشيه خيابان مشغول فروش گل و گياه است. چهره و صداي دو رگه‌اش مي‌گفت كه بايد حدود ۱۴٬۱۳ سالش باشد. مي‌خواستيم براي گل جديدمان گلدان بخريم. پرسيدم، حنیف؛ كلاس چندمي؟ فكر كنم جواب نداد كه باز پرسيدم٬ همسرم اشاره كرد كه مي‌گويد مدرسه نمي‌روم. شروع كرد به كاشتن گل در گلدان جديد. با چابكي و مقداري ضربِ‌دست، گل ها را از ريشه در مي‌آورد و داخل گلدان جديد مي‌چپاند؛ طوري كه جوانه‌هاي كوچك و ظريف گل هم در زير خاك مدفون می‌شد. گفتم؛ حنیف! مواظب باش، بچه‌هاش رو هم خاك كرديا. حنیف به خودش لرزيد؛‌ انگار تازه متوجه شده بود چکار كرده. با دست‌هاش كه معلوم بود از سرما يخ کرده، شروع كرد به كنار زدن خاك ها، گفتم بسه حنیف جان؛ اومدن بيرون. اما حنیف دست بردار نبود. حس كردم دستانش مي‌لرزد.. انگار جوانه ها را مي‌شناخت... انگار فكر مي‌كرد،‌ مرتكب گناه بزرگي شده: مدفون كردن جوانه‌ زير خاك!

✅ اما چه كسي حنیف را زير خروارها خاك غربت٬ خاك كرد؟ حنيف خاك‌ها را كنار مي‌زد تا جوانه‌ها نميرند. كاش آنان كه خروارها خاك روي حنیف و ديگر كودكان ريخته‌اند، مثل حنیف و قلب مهربانش، خاك‌ها را كنار مي‌زدند تا جوانه‌ها نميرند. حنیف به همان اندازه مستحقِّ كار در سرما و خواب در گوشه خيابان است كه ما هستيم؛ ما فقط و فقط خوش‌شانس بوده‌ايم. حنیف اما دلش براي جوانه مي‌تپد، حنیف خوب مي‌داند كه جوانه‌ها زير خاك چه مي‌كشند...

(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران هم ارسال کنید).
@PoliticalSocio