در گمرکخانه کربلا، آخوندی ایرانی مضطربانه بطرفم دوید و گفت از برای خدا به فریاد من برس که سخت غریبم و زبان نمیفهمم …🌍 بطرف گمرکچیا

در گمرکخانه کربلا، آخوندی ایرانی مضطربانه بطرفم دوید و گفت از برای خدا به فریاد من برس که سخت غریبم و زبان نمیفهمم.

🌍 @Official_history

من بطرف گمرکچیان که اطراف خورجین آخوند را گرفته بودند شتافته، دیدم که کیسه‌ای ازخورجین آخوند درآورده میخواهند بگشایند. آخوند به کیسه چسبیده و فریاد وادینا و وامحمدا میکشد و میگوید که هرچه میخواهید میدهم سر این کیسه را نگشایید!

گمرکچیان ازممانعت آخوند، حیران و بر تفتیش اصرار داشتند، ناگاه یک عثمانی باخنجر کیسه را دریده مشتی استخوان شکسته، باقوطی حلبی سربسته به زمین ریخت. از دیدن این ماجرا چشمان آخوند بینوا پُر از اشک شد.

حاضران بطرف قوطی دویدند بدین گمان که جعبه جواهر است، قوطی را شکستند. جز یک مشت پِهِنِ یابو درآن چیزی ندیدند! آنرا به سمتی پرت نمودند. همه حاضران متعجب و من متحیر و آن آخوند درکار جمع کردن استخوانها و پِهِنِ‌های ریخته شده بود!

شبی اتفاقی آخوند مذکور را دیدم و جریان را پرسیدم. گفت آن استخوانها جنازه مرحومه والده بود که به پاس حقوق مادری میخواستم نعش ایشان را به کربلا ببرم.

در بحارالانوارمجلسی خواندم که اگر کسی گناهانش بیش از ریگ بیابان‌ها باشد، اگر درکربلا دفن شود گناهانش آمرزیده و بی‌سئوال و جواب داخل بهشت گردد.

آنوقت عزم کردم استخوانهای مادرم رابه کربلا بیاورم، وقتی به مرز رسیدم، برای آنکه درگمرک چشم بیگانه و نامحرم بر استخوانهای مرحومه نیافتد، استخوانهای درشت را از قبیل کَله خورد نموده و با باقی استخوانها درکیسه جُو یابوی خود گذاشتم، تا کسی ملتفت نشود.

در کاروانسرا توقف نموده و برای وضو به کنار فرات رفتم چون بازگشتم دیدم یابو برسر توبره رفته جُوها و استخوانها را تماماخورده و از مرحومه والده اثری نمانده!

ازدیدن این قضیه بسیار گریستم! آخوند ملاذوالفعلی آمد و سبب گریه‌ام پرسید، قضیه رانقل کردم، گفت غم مخور، استخوان والده‌ات الان درشکم این یابوست. 12ساعت دیگر یابو پِهِن میاندازد، پِهِنِ یابو راجمع کن و با باقیمانده نعش والده به کربلا بیاور.

ازشنیدن این کلمات که مشکل مرا حل نمود شاد شدم. پِهِنِ یابو راجمع کرده درقوطی حلبی نموده با سایر استخوانها در کیسه کرباسین دوخته و به کربلا آوردم. همانکه در گمرکخانه راضی نمیشدم آنرا بگشایند جنازه والده بود و آن قوطی حلبی پُراز پهن که بیرون انداختند کله مرحومه بود.

امروز هردو را در زمین خیمه‌گاه دفن کردم. گفتم جناب آخوند نامت چیست و اهل کجایی؟ گفت مخلص شما ملاحسینعلی یزدی هستم. گفتم از نظرم گمشو که مرده‌شور هرچه آدم خر است ببرند.

منبع
سه مکتوب، میرزا آقاخان کرمانی ص 278 _ 272


" کانال تاریخ ایران و جهان "

👇👇👇👇

🌍 @Official_history
🌍 @Official_history